خبر این بود:
بنام خدا
خانمه اومد سر میز ما و گفت : شما سبزی هستید؟
متوجه منظورش نشدم و سکوت کردم چون چند نفر دیگه نشسته بودند
نشست سر صحبتش باز شد
روز نهم بود....
هوا گرم گرم....هوا سرد سرد...
قبلا خیلی ها، از ترس جان و مالشان، حسین را تنها گذاشته بودند...اما او...اما آنها...
اصلا از قدیم الایام!! اسم خرداد که میاد همراهه با امتحان دادن....
یادمه
یه سال زمان امتحانات ما مهمون داشتیم...اون هم به تعداد زیاد...واسه همین
مجبور بودم مواقعی که همه خوابند، درس بخونم....یادمه تو حیاط نشسته بودم و
از قضا، به جای دمپائی هم کفش پوشیده بودم...همینطور که داشتم می خوندم حس
کردم یه چیزی تو کفش داره پام را قلقلک میده!!
بسم الله الرحمن الرحیم
روز جمعه تقدیم به محضر حضرت ولیعصر عج دسته گل هایی هدیه کنیم با صلوات
ذکر روز جمعه 100 مرتبه صلوات
زمستون خیلی سردی بود...
رسیدم خونه رفتم کنار بخاری تا گرم بشم....کم کم چشم هام سنگین شد و همون جا خوابم برد....
خواب بودم که حس کردم دستم یه کم می سوزه!!! اما قابل تحمل بود!!!!!!
خلاصه یه ساعتی خوابیدم و وقتی بیدار شدم دیدم دستم چقدر می سوزه!!!!!یه نگاه کردم بهش که دیدم اوه اوه اوه...چنان تاولی زده که بیا و ببین...
نگو اون موقع که تو خواب دستم می سوخت اتفاقاتی می افتاده که خواب باعث شده بوده دردش را حس نکنم....و شاید بهتره بگم دردش اونقدر برام اهمیت نداشته و تحمل می کردم...
و همین درد، وقتی بیدار شدم اونقدر شدت گرفت که اثرش به وضوح مشخص بود....
تفکر نوشت: