دو تا پسر فسقلی داره....۳ و ۶ ساله...
می گفت از دست این دو تا مونده ام چیکار کنم؟!!!
گفتم چطور؟
گفت کاملا متفاوتند...
گفتم خب اینکه طبیعیه...هر کسی یه اخلاق و مرامی داره دیگه...
گفت پسر بزرگم هر کاری داره با داد و بیداد حرفشو به کرسی می نشونه اما اون کوچیکه چنان سیاستی داره که نگو و نپرس...همه را با خنده، پیش می بره...
مثلا یه بار که قرار بود مهمون بیاد رفتیم بیرون که یه سری خرید کنیم...دم یه سوپری نگه داشتم و با خانمم رفتیم تو مغازه که رب بخریم...نمی دونم سوپری چه ربطی داره به اسباب بازی؟!..-اینها را با حرص می گفت- بچه ها هم دنبال ما اومدن و یه دفعه پسرم گفت بابا...بابا...این قلاب ماهیگیری را برام می خری؟
گفتم نه بابا جون...ما اومدیم فقط رب بخریم...
یهو بغض کرد و داد و بیداد که تو ناتوان شدی....معتاد شدی که نمی تونی اینو بخری!!
طوری داد می زد و می گفت که فروشنده گفت بیا پسر جون...اشکال نداره..رایگان ببر!!!
گفتم نه آقا چی داری میگی؟!! بیا این پولشو بگیر...
هیچی قلاب ماهیگیری تا شب بیشتر دوام نیاورد و خراب شد...ولی آبروی ما را بگو که فروشندهه احتمالا میگه عجب آدمیه که پیش بچه مواد می کشه...(لبخند)-حالا این بنده خدا اصلا سیگارم نمی کشه ها-
اما پسر دومم...
صبح که می خوام برم سر کار، میاد میگه بابا چقدر امروز خوش تیپ شدی..موهات چقدر قشنگه...بذار بوست کنم...
بعد که می خوام برم میگه بابا وقتی برگشتی شیرکاکائو هم می خری؟(لبخند)
می گفت بارها شده پسر اولم را دعوا کرده ام و یا حتی کتک زده ام!! تا حرف گوش بده اما پسر دومم اینطور نیست...کاملا حرف گوش کنه به شرطی که با احترام باهاش حرف بزنی...اگه سرش داد زدم به هیچ قیمتی حاضر نیست گوش بده...
می گفت یه بنده خدایی را داریم که ایشون تخصصش در ترسوندن بچه هاست!! حتی خودم وقتی بچه بودم ازش می ترسیدم...از این آدمهایی که سبیل آنچنانی دارند و همیشه اخمهاشون تو همه...تازه وقتی یه بچه ببینه طوری نگاهش می کنه که بچه هه جرات نفس کشیدنم نداشته باشه...
پسر اولمم وقتی این بنده خدا را می بینه خیلی می ترسه اما یه بار توی یه مهمونی، پسر دومم داشت برای خودش بازی می کرد که ایشون از اون نگاههای ترسناکش کرد که بلکه این بچه را هم بترسونه اما پسرم خیره نگاهش کرد و گفت فحشت میدم ها...
بنده خدا، سبیلش آویزون شد(لبخند)
خلاصه که تو تربیت این دو تا بچه مونده م...
داشتم فکر می کردم که قبلاها مردم چطوری بچه هاشونو تربیت می کردند؟
- بچه ها کمتر تلویزیون می دیدند...
-به فراخور سنشون مسئولیت یه کاری را به اونها محول می کردند
-بزرگترها مواظب گفتار و رفتار خودشون بودند
-از خدا کمک می گرفتند...
اما متاسفانه الان خیلی از افراد این عوامل را نادیده می گیرند...و به خاطر همین هم دچار مشکل میشن..
بچه آدم، کارنامه آدمه...تو هر طور بودی بچه ت هم همون میشه...البته این مطلب به طور کلی بیان میشه ها...
ما اگه قرار باشه خودمون و نسلمون را ولائی کنیم بیشتر باید وقت بذاریم..تربیت بچه، صرفا تامین خوراک و پوشاک نیست که تازه زیاد از حد اون هم شخص را راحت طلب و مسرف بار بیاره...
تربیت بچه مهمتر از خود بچه است...چون تو برای تربیت اون، هم باید روی خودت کار کنی و هم روی اون...روی خودت عملی کار کنی و روی اون بیشتر گفتاری...چون عمل تو را خودش می بینه...
بیشتر حواسمون را جمع کنیم...