در زدند...

رفتم دم در...همین که در رو باز کردم دیدم با اون قد 70 سانتی، زل زده به چشمام...

گفتم سلااام..به به...ببین کی اومده؟..

سلام کرد و گفت اومدم جایزه م را بگیرم!!!

گفتم جایزه؟!!

گفت بله...مگه خودت اون روز نگفتی اگه بچه ی خوبی باشم، بهم جایزه میدی...منم که بچه ی خوبی شده م!! حالا اومدم جایزه م را بگیرم....

خنده م گرفت..

یادم افتاد چند روز پیش رفته بودیم جائی و این فسقلی هم حضور داشت...خیلی شیطونی می کرد...گفتم اگه بچه ی خوبی باشی، یه جایزه پیش من داری...و انصافا بچه ی خوبی شد!!

حالا اومده بود و با همون لحن بچه گانه می گفت جایزه م را بده.....

خلاصه الوعده وفا....

یه جایزه گرفتم و دادم بهش....


تفکر نوشت:

برای تربیت بنده ش میگه اگه بنده ی خوبی باشی، بهشت را بهت جایزه میدم....

و همین بنده ی کم عقل، مرتب جایزه ش را طلب می کنه...

اما وقتی به درک مقام "خلیفة الهی" رسید جایزه براش خنده دار میشه...می دونه که سعادتش به بنده بودنشه...چه با جایزه ی بهشت و چه بدون اون....