بســـم ربـــ الشهـــدا...
در عملیات «مطلع الفجر » در ارتفاعات «انـــار» بودیم و باید تپه ها را میگرفتیم...
هر طرحی دادیم،
به نتیجه نرسید.
نزدیک اذان صبح،ابراهیم رفت روی یک تخته سنگ ایستاد
و شروع کرد به گفتن اذان.
ما داد زدیم:«بیا عقب!الان میزننت.!»
اما او تا آخر اذان را گفت.
صدای تیراندازی عراقی ها قطع شد.
همان موقع گلوله ای به گردن ابراهیم اصابت کرد
و او را به عقب آوردیم.
لحظاتی بعد دیدیم 18 عراقی آمدند
و خودشان را تسلیم کردند.
یکی از آنها میگفت:«وقتی در اذان نام امیرالمومنین {ع} را آورد،
با خودم گفتم تو با برادران خودت میجنگی؟!
نکند مثل ماجرای کربلـــــا اتفاق بیفتد.»
این 18 اسیر عراقی به ضمانت «آیت الله حکیم» آزاد شدند
و همگی آنها در سال 65 در عملیات کربلای 5 شهید شدند.
و ما آن روز توانستیم تپه مورد نظر را هم آزاد کنیم.
به روایتـــ از آقــای حسین الله کـــرم/ از شهیــد ابراهیـــم هادی
پی نوشت:شهید هادی عزیز تولــــدتــــ مبارکـــــ.../
دل نوشت:این تبریکـــ رو از حقیـــر بپــذیر شهیــــد هـــادی:(
1/2/1336 تــولـــد شهید بزرگوار ابراهیم هادی عزیز...
تولدتــــ مبارک ای دوستــــ حقیقی...
دل گنه کار پاسدار سنگر نوشتــ:خدایــــا شفاعت شهــدا را نصیبـــ ما بـــگردان.../
التماس دعا
یا زهرا{س}
روایت های زیادی شنیدیم از این سردار گمنام و همه در شگفتی است ...
روحش شاد ...