بسم الله الرحمن الرحیم
ادامه خاطرات حاج عمو 3
یه روز خیلی خطری رانندگی میکرد حاج عمو ، نزدیک بود چندبار اتفاق و تصادف رخ بده ، همکاران بهش گفتند به احتیاط بیشتری رانندگی کن یه وقت خدای ناکرده اتفاقی میافتهها ...
آخه سعی میکنه خیلی کم از ترمز استفاده کنه ..
گفت یه بار توی جبهه قرار بود با یه تویوتا وانت برگردم عقب ، چهارتا مجروح هم بودند که گفتند وسیله و آمبولانس فعلا نیست اینها رو هم داری میری عقب ببر با خودت ... گذاشتنشون توی قسمت بار و راه افتادم...
رسیدم عقب جلوی بهداری ، پیاده شدم دیدم یه نفر بیشتر پشت ماشین نیست...
ماشین رفته بود روی هوا ، خندهها بند نمیاومد ...
تیکه ها شروع شد:
یکی گفت نصف مجروح و شهدای جنگ زحمت حاجی بوده دیگه ..
یکی گفت اون بچه رو مواظب باشید نشسته جلوی ماشین ...
یکی گفت حاجی لنت های ترمزش رو توی این چند ساله عوض نکرده ...
....
هیچی دیگه خودتون تصور کنید ...
بالاخره خون دل خوردنها فعلا تموم شد و وارد مرحله جدیدی میشیم امشب. بالاخره یه مدیر امشب عوض میشه که خیلی وقت بود دوست داشتم به خاطر مدیریت ضعیفش عوض بشه ، البته به شخصه این رو میگم که آدم خوبی بوده و هست و قبولش دارم و اگه پیش بیاد پشت سرش نماز هم میخونم ولی خوب مدیریت بلد نبود ، کار بلد نبود و سوار کار نبود.
البته اینجا نوشتم چون اینجا کسی نمیشناسدش وگرنه که نمینوشتم ...
من برای خودم یه تعهد اخلاقی دارم اگه ببینم کاری رو بلد نیستم یا نمیتونم یا از عهدهاش خارجم یا وقتش رو ندارم مرد و مردونه میگم نمیتونم یا نمیپذیرم. معمولا توی رودربایستی کاری رو قبول نمیکنم ولی برخیها این کار رو میکنن و یه مجموعه را ضعیف تر از اونی که هست میکنن متاسفانه ، که این خیلی بده و نمیدونند که باید در پیشگاه خدا و شهدا به خاطر کاری که پذیرفتند جواب بدهند.
توصیه ام هم به همه دوستان این بوده همیشه و هست.
یه داستانی رو خونده بودم خیلی وقت پیش البته در چند وبلاگ خوانده بودم که اکنون یادم نیست کجا خواندم ولی خیلی برای خودم جالب بود ، داستان اینطور آغاز شده بود:
پسربچه جعبه شیشه نوشابه را هُل داد جلوی تلفن و گوشی رو برداشت و سکه را گذاشت داخل تلفن ، شماره ای را گرفت و گفت آگهی استخدام چندی پیش شما را دیدم ، من کارگر هستم و میخواهم برای شما کار کنم.
طرف دیگر تلفن گفت ما کارگر خوبی داریم که دارد کارهایمان را به خوبی انجام میدهد و صادق و کاربلد است
پسرک گفت من حاضرم نصف حقوق او برایتان کار کنم
پشت تلفن شنید که گفتند ما حاضر نیستیم او را از دست بدهیم ...
با لبخندی گوشی را قطع کرد
صاحب مغازه که داشت حرفهای او را میشنید گفت میتوانی اینجا نزد من کار کنی
پسر بچه خنده ای کرد و گفت من همان کارگرشان هستم ، خواستم از میزان رضایت آنها مطلع شوم
حالا به نظرم خوبه که ماها هم هراز گاهی چند خودمون ، خودمون را ارزیابی کنیم و به خود در کارهایی که انجام میدهیم نمره بدیم و نقاط ضعف را برطرف کنیم ، این که این همه به مشورت توصیه شده برای همین است دیگر ...