یاقدیر
رفتم عیادت بیماری، به علت کهولت سن و بیماری که گرفته بود و ریهاش را درگیر کرده بود در بستر افتاده بود و به سختی نفس میکشید، خیلی سخت دستهاش رو تکون میداد و سرش رو به سختی و زحمت کمی تکان میداد، چشمهایش میآمد و میرفت و اختیار زیادی در باز نگهداشتن آنها نداشت، به سختی و زور وقتی بیدار میشد تکلم میکرد، دعا کردیم خدا شفایش دهد
در طول زمانی که اونجا حضور داشتم به این فکر میکردم که این بنده خدا تا وقتی جوان بود و سلامت جسمانی داشت چطور حرف میزد و چطور برخورد داشت و یکه بزنی بود برای خودش ولی الان به این روز افتاده و مستمر داشتم به این فکر میکردم توی ذهنم که انسان چه موجودی هست
واقعا دنیا چیه، چه ارزشی داره
آدم از کجا به کجا میرسه و این که میگن عاقبت آدم باید بخیر بشه واقعا باید دغدغه باشه برای هممون
سلام برادر.
انشاءالله عاقبت همهمون بخیر باشه.
چند روز پیش مشابۀ همین را در بیمارستان دیدم.