زاغکی تکه بیسکویتی دید
"به دهان بر گرفت و زود پرید"
"بر درختی نشست در راهی"
من چه دانم کجا و چه راهی؟
بی جهت در پی اش نباش و فقط
بشنو از من حکایت واهی
آری آری...کجا رسیدم من؟
یادم آمد: درخت تو راهی..
بی گمان آن درخت، آرام است
ورنه با زاغ...قیل و قال..گاهی
بی خیالش چه جای این صحبت؟
زاغ خورد بیسکویت، بی آهی
گر حکایت چنین بود آسان
می نویسم برایتان گاهی
راستی چند روز، پیش از این
دیدم از دور، رفت روباهی
"روبه پر فریب و حیلت ساز"
می رود تا بیابد او راهی
زاغ، بی شک غذا خورد بسیار
پس رَوَد گویدش که :"تو ماهی"
آه از دست زاغ و این روباه
سر کاریم بی گمان گاهی
پی نوشت1:
حکایت زاغی که چند روزیه همسایه ما شده و با بیسکویت پذیرائی میشه و روباهی که در همین نزدیکی ها، دیده شد(لبخند)
پی نوشت2:
امروز نمی تونستم مطلب بذارم اما زاغ و روباه، به کمکم اومدند(لبخند)
پی نوشت3:
ان شاء الله برای ماه رمضان هر روز مسابقه داریم...
حالا از نهج البلاغه باشه یا قرآن؟ یا ایها الوبلاگ نویسان!...المشارکه فی الجواب(لبخند)
پی نوشت4:
یادم رفت بگم این هفته به نام امام زمان ارواحنا لتراب مقدمه الفداء است...