بعد از مدت ها پیام داد که "می خوام یه مطلبی بهت بگم. بین خودمون بمونه ولی قول بده ناراحت نشی؟!!"
هزار تا فکر کردم...یعنی چه؟
جواب دادم:" بگو...شاید زدمت(لبخند)"
نوشت: "از رفتار فلانی تعجب می کنم که این همه ادعای بسیجی بودن داره ولی الان فازش عوض شده!"
نوشتم: "چطور؟"
نوشت: "چند تا از دوستان مشترک، راجع بهش مطالبی گفته اند که خجالت کشیدم...برای همین گفتم به تو بگم!!"
نوشتم: "عجب...اون وقت به خود طرف هم گفتی؟"
نوشت: "نه!!! اون فازش عوض شده، گفتم به تو بگم!!!"
نوشتم: "جل الخالق...اون وقت ادعای دوستی هم باهاش داری؟!!..."
اینها در حالی بود که سوژه مورد بحث را کاملا می شناختم و می دونستم که اینطور نیست...و بر خلاف گفته های این بنده خدا، به خاطر پیشرفتی که کرده بود، مورد هجوم واقع شده بود...امان از جهل..امان از حسد...
نوشتم: "مومن، آیینه مومنه...آیینه هم تعریف داره...هم خوبی را میگه و هم بدی را...تحلیل نمی کنه، بلند نمی گه، فقط به خود طرف میگه...تو اگه واقعا دلت براش می سوزه، باید به خودش بگی نه اینکه در ظاهر باهاش خوب و صمیمی باشی ولی در پشت سر، بدگوئی کنی ازش....تازه یه گناه غیبت هم به گردن ما بذاری...
مدعی دوستی هستی در حالی که رفتارت منافق گونه است...ضمن اینکه امام صادق سلام الله علیه و آله فرمود اگه به دنبال عیب دیگری بودی، نمی میری مگر اینکه خودت هم به اون عیب دچار میشی"
خلاصه کلی منبر رفتم براش...
نوشت: "شعار نده!!!!"
نوشتم: "عجب...همه اونچه باید می گفتم، گفتم...اینکه چه برداشتی کنی، با خودته"
...
بعد اومدم دیدم حاج آقا پناهیان حفظه الله فرموده اند:
"برخی از معصیت های نابود کننده، مثل "ریا" و "عُجب"- که موجب حبط عمل می شود- در واقع یک اتفاق ذهنی است. اگر به ذهن کسی خطور کند که "من آدم خوبی هستم" همه اعمالش به فنا می رود"