صبحتون بخیر و نیکی،روزتون پر از یاد خدا
اولین باری که احساس ترس داشتم همون موقع ای بود که اگر دست پدر و مادرم را رها میکردم در بازار شلوغ شهر گم میشدم. دقیقا همون جا بود که کم کم باید با ترس های زندگی روبهرو میشدم. ی کم بزرگتر که شدم از برخی معلمها یا شاید شب امتحان، از کنکور و... می ترسیدم.همین که قد میکشیدیم ترس هام بزرگ و بزرگ تر میشد...ی زمانی از تاریکی بشدت میترسیدم همیشه اینکه شب باشه و چراغی روشن نباشه وحشت داشتم.خیلی گذشت تا که ی روزی از اینکه از دستش بدم همهاش دلهره و ترس داشتم دنیا بیرحم تر از این حرفاست دقیقا به قیمت از دست دادنش بهت میفهمونه که اینم ترس نداشته ترس جای دیگریست .
ترس اصلی اینجاست...
گل نرگس اگر حواست نباشه این روزها را چطوری سپری میکنی،چطوری زندگی میکنی و رفتار میکنی، اگر بر خلاف گفته خدا باشه یعنی اگر راهت را کج رفته باشی اگر مراقبت نکنی میبینی ی روزی از بلندی پرت شدی ته دره ته چاه سقوطت حتمی، پس اگر میخوای عاقبت بخیر باشی باید مثل یک معلم دلسوز مراقب رفتار و عملت باشی .... که اگر حواست نباشه روزبه روز حضور خدا در زندگیت کم رنگ تر میشه و به تاریکی میرسی نه نور... مراقب باش
در انتها کلامم رو با سخنی از شهید به پایان میرسانم
شهید سید محمدعلی جهان آرا : بچه ها! اگر شهر سقوط کرد، نگران نباشید، دوباره فتح مکنیم! مراقب باشید ایمانتان سقوط نکند!