اون موقع ها که بچه بودم، و ساعت کوکی نداشتیم، هر موقع که قرار بود راس ساعت خاصی بیدار بشیم، مادرم بنده خدا، این مسئولیت خطیر را به عهده می گرفت...
اونم چطوری؟
یهو میومد می گفت: "پاشو که دیرت شد...خواب موندم!"
بدو بدو حاضر میشدی و می دیدی ای دل غافل هنوز یک ساعت وقت داری تا اون ساعتی که قرار بود بیدار بشی(لبخند)
خب این بابت این بود که اون بنده خدا از هول اینکه مبادا خواب بمونه، خواب کَل کَلی می رفت و مدام بیدار میشد و ساعت را می دید...
تا اینکه یک فروند ساعت کوکی به خونه ما قدم گذاشت خیال همه خصوصا مادر گرامی، آسوده شد...
کم کم صدای ساعت کوکی، از حالت "رژه رفتن" به حالت "برام مهم نیستی" تغییر وضعیت داد و کسی به هشدارهاش توجه نمی کرد...
الان خیلی وقته که دیگه موبایل شده آچار فرانسه و با هر آهنگ درخواستی ای، تو را از خواب بیدار می کنه اما چه بیدار کردنی ای؟!...بیدار کردنی ای که به مرور به مغزت آسیب می رسونه...

دارم فکر می کنم بعضی از افکار و عقاید و هر چیزی که رنگ و لعابی از جنس بیدار کردن تو داره را بررسی کن که مبادا، ظاهر قشنگش، مانع از نادیده گرفتن نفوذش بشه و به مرور، بمیری!
گاهی بی رنگ و لعاب ها، تو را بیدار می کنند که به زندگی ادامه دهی گاهی هم رنگارنگ ها، تو را بیدار می کنند اما با یک مرگ تدریجی....