کلمات را نمی تونست درست ادا کنه...
بعضا اشتباه می گفت...
ولی کاملا جدی حرف می زد...
از اینکه عکس حججی را همه جا زده اند...چون آدم بدا!! سر اونو بریده اند...
از اینکه باباش گفته دشمن پامو زخم کرده و خواسته سر به سرش بذاره...
از اینکه برادرش رفته قم برای زیارت و یه انگشتر فسقلی براش آورده...به اضافه سوهان خیلی خوشمزه(لبخند)
از اینکه دوست حججی(حسن جنگجو) تازه برگشته و مامانش هم با خودش برده...
از اینکه عکس حججی را که می بینه گریه اش می گیره....
و خیلی مسائل دیگه...
اصلا نمی تونم تصور کنم یه بچه چهارساله چه تصوری می تونه از این مسائل داشته باشه...
...
خیره شده بود به تلویزیون....
فیلم اخراجی های 1 را نشون میداد...
اون صحنه ای بود که رزمنده ها وارد روستا میشن و بیژن میره یه دختربچه را پیدا می کنه و ماسک خودشو میده به اون...
کاملا خیره تلویزیون بود...
فقط داشتم نگاهش می کردم...
مادرش می گفت همه ش تو فکر شهید و شهادته(لبخند)
هنوز خیره اون دختربچه شیمیایی بود که یهو مادرم گفت این دختره را اینجا نجات دادند و الان بزرگ شده و خوب خوب شده.....
یه نگاه کردم به مادرم که چه ربطی داشت وسط کار؟!!!
گفت بچه ها حساسند...الان کلی فکر می کنه که آیا دختره زنده می مونه یا نه؟ اینو گفتم که از فکرش بیاد بیرون...
و انصافا مادرم، زده بود تو خال...کاملا حرفه ای عمل کرده بود(لبخند)
چون دیدم گل از گلش شکفت...
و وقتی مادرم گفت به مناسبت اینکه فردا عید غدیره، کیک درست کرده و کیک را آورد، دیگه همه فکر و خیالها کنار رفته بود جز اینکه "یعنی الان تولده؟"
و همه خندیدند...
مادرم گفت بله...و رفت شمع آورد و گذاشت روی کیک...
اونم با چه ذوقی، شمع ها را فوت کرد و تولدشو!! جشن می گرفت...
تفکر نوشت:
فطرت پاک، عیدی مثل غدیر را تولد خودش می دونه...تولدی که با وجود پاک بودن فطرتت باید جشن بگیری...چه برسه به کسی که خطاکاره...باید خیلی زیاد خوشحالی کرد...
الحمد الله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمومنین علی بن ابی طالب سلام الله علیه و آله