بسم ربنا الکریم

پایان اعتکاف

سه روز از همه چی دور بود...

خونه، پدر، مادر، گوشی و خیلی از چیزایی که هرروز باهاشون سرو کار داشت...

چیزایی که فکرشم نمیکرد یه روز بتونه بدون اینا سر کنه!!

یه اعمال سختی هم انجام داده بود....

شبا بی خوابی کشیده بود تا صبح، روزا سختی گشنگی و تشنگی رو به جون خریده بود!

اما مزه مناجاتای شبونه زیر زبونش رفته بود...

استخوناش درد گرفته بود از بس رو زمین خوابیده بود،

ولی با این همه بازم دل کندن براش سخت بود...


وقتی از در مسجد اومد بیرون با اولین صحنه ای که مواجه شد،

انگار یه لکه سیاهی افتاد رو روحش!

قلبش تیر کشید...!!

یه لحظه با خودش فکر کرد:

- کاش...

کاش همیشه اعتکاف بود!!

کاش همیشه میشد اینجوری زندگی کنه!

یه دفعه زد به سیم آخرو گفت:

- اصن کاش خدا واجب میکرد همش تو مسجد زندگی کنیم!!

هر کیم میومد بیرون گناه کرده بود...!!


اما حیییف....

حیف که دیگه همه چیز تموم شده بود.

بعد یاد چیزایی افتاد که قبلا شنیده بود...،

یاد حال وهوای بچه های جبهه افتاد وقتی از خط برمیگشتند شهرشون.

حالا میفهمید چرا بی قراری میکردند برا زودتر برگشتن به خط مقدم.....!!

حالا دیگه دلش یه چیز بهتر میخواست!!

با خودش گفت:

- کاش...

کاش منم.....

[ اللهم ارزقنا شهادة فی سبیلک، تحت رایة ولیک المهدی.... ]


پی نوشت:

خوشا و خوشا و خوشا به سعادت اون هایی که رفتن... ان شاء الله به بهترین نحو ازشون قبول بشه.

و کسانی هم که نرفتن، اما واقعا دل شون میخواست، ان شاء الله ثوابش رو ببرن، به حق امیرالمؤمنین...


پی تر نوشت!!:

عکس مال خودمون نیست؛ از ایکنا است، پایان اعتکاف دانشگاه تهران.


*********************************


جمعه نوشت:

روز جمعه است و متعلق به صاحب عصر و ولی زمان مون...

روزی مون این یه بیت باشه، به صرف تأمل:

باید از خویش بپرسیم: "چرا حجت حق،

خیمه را امن تر از خانه ی ما میداند...؟"


دل نوشت:

شرمنده ام آقا،

که مدااااااااام شرمنده ام.....


.