با وجودی که کل قفس در اختیار اونها بود باز رفته بودند چوب جمع می کردند...کبوترهای توی حیاط خونه مون را میگم...
دور تا دور قفس را چوب چیده بودند...
خواستم بگم کل دنیا را هم که به تو بدهند، قفسی بیش نیست کبوتر! ...اما دیدم وقتی درِ قفس همیشه بازه و کبوتر هر وقت که بخواد همه را رها می کنه و تا اوج آسمون پیش میره، یعنی دل نمی بنده به این قفس...
اونقدر میره تو آسمون که مثل یه نقطه میشه...
هر وقت هم ببینه یکی رفت سمت خونه ش میاد پائین...وگرنه در اوج پرواز می کنه...
تفکر نوشت: