وبلاگی گروهی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رفاقت» ثبت شده است

I love you!!!!

امروز شنبه است😆

همین!!!

ادامه مطلب...
۲۹ مهر ۹۶ ، ۰۸:۰۰ ۱۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
رزمنده

رفاقت کن

| بسم رب الرحیم |

سلام.

کنکور امسالم گذشت.... یعنی داره میگذره!!

( اینجا کنکوری نداریم؟!! )


داشتم فکر میکردم ماها،

همیشه توی مشکلا، یا اصلا حتی خیلی باحال باشیم، توی شادی های خاص مون، یاد خداییم و حسابی از خجالتش در می آیم...

نماز میخونیما... اینکه میگم یاد خدا، با نماز و این ها فرق داره!

منظورم حس رفاقت با خداست.

نمونش همین کنکوری ها که قبل کنکور کلی دعا و نماز و نذر دارن.

و اگه بچه های خوبی باشن، بعد قبولی و خوشحالی شونم، نماز شکری چیزی میخونن.


اما میگم...

ادامه مطلب...
۱۶ تیر ۹۶ ، ۰۸:۰۰ ۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
چشم به راه

ادب مرد به ز دولت اوست....

طرف زنگ می زنه به پلیس و میگه: آقا ما یه همسایه مردم آزاری داریم که نگو...

پلیس میگه: چطور مگه؟ چیکار می کنه؟

میگه: هیچی 2 نصفه شب اومده، با مشت می کوبه به در خونه ما!

پلیس میگه: ای وای...اون وقت لابد شما هم خواب بودید دیگه...

میگه: نه خوشبختانه....آخه داشتم شیپور تمرین می کردم!!


حالا داستان برخی از ماست...

ادامه مطلب...
۲۵ آذر ۹۴ ، ۰۸:۰۰ ۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رزمنده

جواب بَدی، همیشه بَدی نیست...

تازه رفته بودم یه مدرسه ای که از خونه، فاصله ی زیادی داشت و چاره ای جز سوار تاکسی شدن نداشتم...

با دو تا از رفقای باصفا، قرار گذاشتیم که هر روز را با هم به مدرسه بریم و بیائیم...و خلاصه هم مسیر بودیم با هم..

خیلی وقت ها می شد که یکی از ما سه نفر، رفیق دیگری را می دید و دست به جیب می شد... که چی؟...امروز همه مهمون من!! و پول تاکسی را حساب می کرد...البته این ظاهر قضیه بود چون بعد از رفتنِ رفیق منظور، از دو نفر دیگه-بخونید دو نفر همسفر ثابت- پولش را می گرفت!!

تاکسی ها هم، همه خطی بودند و آشنا...یکی از این بنده های خدا، رنگ پوست صورتش قرمز بود و به اصطلاح لپ گلی بود...

یادمه یه روز بعدازظهر که هر سه نفر ما، خسته رسیدیم دم ایستگاه، این راننده ی به واقع مظلوم ماجرا هم رسید و گفت سریع سوار شوید...

و ما هم از خدا خواسته، معطل نکردیم..چون اگه دیر می جنبیدیم باید کلی منتظر می موندیم...از قضا، بنده هم دقیقا پشت سر راننده نشسته بودم...

یه کم که اومدیم دیدم سه نفر از رفقا، کنار خیابون ایستاده اند...از بچه های مدرسه..به راننده گفتم آقا بی زحمت نگه دارید تا این بچه ها هم سوار شوند و ایشون نگه داشت...

با اصرار و کلی تعارف تکه و پاره کردن، یکی از اونها اومد عقب پیش ما و چهار نفری نشستیم...دو نفر دیگه هم رفتند جلو...

سریع از جیبم، پول در آوردم و گرفتم کنار گوش راننده که آقا شش نفر!!

ادامه مطلب...
۱۳ شهریور ۹۳ ، ۰۸:۰۰ ۳۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رزمنده