یه بزرگی میره از همسایه شون کتابی را قرض بگیره که بخونه...طرف میگه اگه میای همین جا بخونی بهت میدمش وگرنه که نه...
از خیرش می گذره...
یه بزرگی میره از همسایه شون کتابی را قرض بگیره که بخونه...طرف میگه اگه میای همین جا بخونی بهت میدمش وگرنه که نه...
از خیرش می گذره...
قدیم ها تو خونه هاشون، دو تا حیاط درست می کردند....حیاط بیرونی و حیاط اندورنی....
افراد غریبه هیچ وقت اجازه نداشتند وارد خونه بشن....اگه طرف همسایه بود و معتمد، نهایتا میومد در حیاط بیرونی...
اما اگه یکی از این دو ویژگی را نداشت حق ورود به خونه که هیچ، تو محله هم راهش نمی دادند...
اما در حیاط اندرونی، چه خبر بود؟ مرکز مدیریت خونه در این قسمت قرار داشت....اسرار خونه هم در این قسمت بود...به همین خاطر، فقط خودی ها حق ورود به حیاط اندرونی را داشتند...
چند شب پیش، سوار اتوبوسی بودم که به علت ازدحام جمعیت، اصلا نمیشد نفس کشید...
اتوبوس در یکی از ایستگاه ها که توقف کرد یه عده پیاده و یه عده هم سوار شدند..
همین که کمی از مسیر را رفت و افتاد تو اتوبان، شنیدم که یه خانمی گفت آقا نگه دار، اشتباه سوار شدم!!
راننده توجه نکرد و گفت که اجازه ی این کار را نداره...
صدا مجددا اومد که "عجب آدمی هستی!!فلان فلان شده!!! "