می خواستم برم یه سری وسایلی که مربوط به کارم بود را بخرم...اصلا حوصله نداشتم...یهو دیدم سر از گلستان شهدا در آوردم...
عجب...وسط هفته اینجا چه می کردم؟!! اونم تو اوج کار...
یه گشتی زدم ....
سلام علیکم...
لطفا این داستان را بخونید خیلی دقیق!!
چند وقتی بود که بر اثر مشغله زیاد، یهو رگ گردنم می گرفت و باید هی ماساژش می دادم تا بتونم کار کنم وگرنه کلا دستی که در مسیرش بود را هم درگیر می کرد.
کم کم زد به ستون فقراتم و با یه کم نشستن، دادم می رفت هوا...فرصت اینکه دکتر برم هم نبود...ناچار به کمپرس آب گرم روی آوردم و پماد ویشکا و این داستان ها...
تا اینکه چند شب پیش یهو، سمت چپ بدنم کلا تعطیل شد...هر چی روش درمانی بلد بودم پیاده کردم، دیدم نه، این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست!! خیلی سفت و سخت داره هشدار میده...کمپرس آب گرم را بی خیال شدم و رفتم کنار بخاری، البته روشن هم بودها(لبخند)
سر پِرس گرفته بود به پاش و یه لایه از پوستش رفته بود...
پیش خودم گفتم بنده خدا حالا تا چند وقت دستش بند میشه به این زخمه...