تازه رفته بودم یه مدرسه ای که از خونه، فاصله ی زیادی داشت و چاره ای جز سوار تاکسی شدن نداشتم...

با دو تا از رفقای باصفا، قرار گذاشتیم که هر روز را با هم به مدرسه بریم و بیائیم...و خلاصه هم مسیر بودیم با هم..

خیلی وقت ها می شد که یکی از ما سه نفر، رفیق دیگری را می دید و دست به جیب می شد... که چی؟...امروز همه مهمون من!! و پول تاکسی را حساب می کرد...البته این ظاهر قضیه بود چون بعد از رفتنِ رفیق منظور، از دو نفر دیگه-بخونید دو نفر همسفر ثابت- پولش را می گرفت!!

تاکسی ها هم، همه خطی بودند و آشنا...یکی از این بنده های خدا، رنگ پوست صورتش قرمز بود و به اصطلاح لپ گلی بود...

یادمه یه روز بعدازظهر که هر سه نفر ما، خسته رسیدیم دم ایستگاه، این راننده ی به واقع مظلوم ماجرا هم رسید و گفت سریع سوار شوید...

و ما هم از خدا خواسته، معطل نکردیم..چون اگه دیر می جنبیدیم باید کلی منتظر می موندیم...از قضا، بنده هم دقیقا پشت سر راننده نشسته بودم...

یه کم که اومدیم دیدم سه نفر از رفقا، کنار خیابون ایستاده اند...از بچه های مدرسه..به راننده گفتم آقا بی زحمت نگه دارید تا این بچه ها هم سوار شوند و ایشون نگه داشت...

با اصرار و کلی تعارف تکه و پاره کردن، یکی از اونها اومد عقب پیش ما و چهار نفری نشستیم...دو نفر دیگه هم رفتند جلو...

سریع از جیبم، پول در آوردم و گرفتم کنار گوش راننده که آقا شش نفر!!