سلام

میگن
اگه دغدغه داشته باشی
راه نشونت میدن‌...
اگه واقعا بخوای کاری کنی
کار میدن دستت
اگه نیتت درست باشه....
*
اومد گفت رفیق...دوتا سفر جور شده،یکی خادمی،یکی معمولی
به نظرت کدوم رو برم...
در حد خودم،بهش مشاوره دادم...گفتم خادم ارباب شدن یه لطف دیگه ای داره گرچه شاید فرصت نشه بری زیارتش ولی،دائما زائرشی...
برو و فرصت و سعادت نوکری رو از دست نده...
چند روزی بود از هر دری میزدم راه پیدا نمی کردم...تو دلم گفتم خووش به حالش...
من نه اجازش رو دارم نه مهلت نه پول...
بعضی جاها میبردن که گرون بود...
بعضی جاها...
گفتم خدایا...خودت هرکار دوست داری بکن...
شب حضرت علی اصغر..ع بود به گمانم،گفت مروه بیا بریم تو هم...جا هست...
گفتم اما اذن ندادن...
شب تاسوعا باز هم گفتم
توسل کردم
اذن ندادن...
یعنی می خواستن بگن برو،اما رضایت قلبی نداشتن...
دیدم این وضع برزخی،که مادر و پدرم موندن بین دلشون و اشتیاق فرزندشون،آزارشون میده...
باید زود این حال رو تموم میکردم...
وقتی گفتم نمیرم،خوشحال شدن...آروم شدن...از نگرانی در اومدن
ولی خدا شاهده سه روز کامل حال سختی داشتم...
خیلی درد داشت رد کردن این سفر...
اما ارباب که ازم زیارت نمی خواست...
ازم بندگی می خواست...
نشستم سرسجاده بازم...خدا من اطاعت کردم از والدین ولی شما که میدونی دل من توان موندن نداره..‌.اصلا چطور بمونم؟؟چطور نباشم تو اجتماع اربعینت...
بطلب اگر صلاح میدونی..
(ما حق نداریم لج کنیم اما اجازه داریم خیلی پیگیر،گدایی کنیم...اگر دادن که بهره ببریم اگر ندادن هم راضی باشیم)
برعکس پارسال که میدویدم تا یه جایی پیدا کنم اربعین منو ببره
امسال از بعد رد کردن اون سفر، حداقل روزی یه پیام میومد که فلانجا زائر میبره با این شرایط...
شاید امتحان ارباب بود...الان که به حال اون روزها فکر میکنم می بینم که چقدر سخته بنده شدن چقدر سخته روی دل پاگذاشتن و پست سرهم به یه آرزوی بزرگ که یه ساله بهش فکر کردی نه گفتن...
چند روز بعد برادرم گفت میخوام برم...
اومد پیش خودم،سوال پرسید از شرایط..از تجربیات گفتم...
اصلا نگفتم منو ببر...چون شرایطش رو نداشت...
گرچه تو دلم داشتم التماس ارباب رو میکردم...
ارباب قراره به کشتنم بدی؟میخوای بدونی تا کجا مقاومت دارم؟
تا اینکه شور ارباب
به مادرم و پدرم رمق داد...
تا اینکه من شدم نوکر دربست حسین..‌ع
یه سفر خادمی! از نوع خدمت به والدین.. یه سفر کرب و بلایی....
کربلا همیشه دعوتش سوختن داره..‌اصلا هرچی میسوزی نزدیک میشی به حال پیاده روی زینب...(که جونم فداش)
حالا اگه باز هم ارباب بطلبن،قراره با اهل بیتمون بریم پیاده روی...
اونهایی که مریضی مادر من رو میدونن و البته مسائل دیگه،(که از جمله همراهی یه بنده خداست که بارها باهاش به مشکل خوردم)،میشناسن سختی این سفر رو...
ولی....ارباب...خیلی دقیق داره میسنجه منو...
آهای آدمی که ادعا میکنی بابی انت و  امی...که میگی کس و کارم و خانواده و مال و... ام فدای تو...
بیا ببینم چندمرده حلاجی
اصلا از مقام و اعتبار خودت حداقل میگذری که مثلا تو این سفر به حرمت من حسین..ع هوای اون زائرمو داشته باشی اگر چیزی بهت گفت و حرفی زد؟
بیا ببینم بلدی بگذری؟بلدی قوی باشی؟بلدی حسینی باشی؟

پ.ن: بزرگواران خیلی برای هم دعا کنیم...
برای عاقبت به خیری...که بهترین دعاست...
ایام حسینی تون،پر از نور و عشق و معرفت....
اگر خدا بخواد،هفته ی آینده عازمم...
حلالمون کنید خواهشا....و لطفا دعا کنید از امتحان سربلند بیرون بیام...
ان شاء الله که هر کجا که هستیم حسینی باشیم...