گفت میای تا فلان جا پیاده بریم؟

گفتم باشه..

راه افتادیم..وسطهای راه بود که دیگه مسیرش متفاوت شد... خداحافظی کرد و رفت...

همچنان به پیاده روی ادامه میدادم...داشتم به مسائلی که درگیرش بودم فکر می کردم و راه حل های فرضی که دیدم از لای شمشادها یه چیزی پیداست....

هر کسی هم رد می شد با تعجب یه نگاهی می انداخت و رد می شد...

با اینکه در همون مسیر بود اما چون فاصله داشتیم نمی تونستم تشخیص بدم چیه؟..تا اینکه رسیدم و دیدم یه بنده خدایی حدود 50، 60 ساله بین شمشادها نشسته و نقاشی می کشه....



نقاشی های ساده اما پر محبت و بی ریا...

بساط نقاشی جور بود...دفتر نقاشی، مداد مشکی، خودکارهای رنگی، قلم مو و گواش...والسلام...

نقاش داستان، به صورتش ماسک زده بود...لای شمشادها پنهان بود و پاهاش تو آب باغچه فرو رفته بود....

مبهوت صحنه بودم...

یاد این بیت شعر افتادم:

"غم آن نیست که در سفره کمی نان دارم

به صمیمیت دستان تو، ایمان دارم"


گفت بفرما....گفتم نقاشی می خواستم!! طرحشو نمی دونم..

خندید...گفت هر کدوم را می خوای ببر...

واقعا سوال و جواب تابلویی بود اما برای هر دو طرف خوشایند بود....فروشنده، مقاومت در امر اقتصاد را تمرین می کرد و عشق و معرفت و تلاش را به خریدار می فروخت...چیزی که خریدار نداشت...پس برای هر دو لذت بخش بود...



با خودم گفتم چه خوب شد این مسیر را پیاده اومدم و سوار ماشین نشدم....

گاهی باید پیاده رفت تا هم حال پیاده ها را درک کرد و هم موقع سوار بودن، سوار نبود...