در مطلب هفته گذشته برام یقینی شد که کاری که برای خدا نباشه نه تنها غفلت میاره... بلکه بالاتر... خود اون کار عین غفلته... برای همین علمای اخلاق و حکمای الهی حرفشون اینه که هر کاری انجام میدید (غیر از کار خلاف) برای کارتون دلیل الهی داشته باشید... حتی غذا خوردن... حتی خوابیدن... حتی لباس خریدن... میفرمایند تمام اعمالتون قربة الی الله باشه... مثلا وقتی گرسنه مون شد، نگیم چون گرسنه ام هست باید برم غذا بخورم بلکه دلیل غذا خوردنمون این باشه که چون برای تقرب به خدا و برای سیر الی الله به این جسم نیاز دارم باید به این جسم رسیدگی کنم تا سالم بمونه... برای همین سالم موندن جسم ، الان باید غذا بخورم... اون وقت وقتی دلیل غذا خوردن این شد... شخص لذیذترین غذای دنیا رو هم که بخوره قبل از سیر شدن دست از غذا میکشه... چون لذت بردن از غذا هدف اصلی اش نسیت... هدف اصلی اش تقرب به خدا بود... منکر لذت بردن از غذا خوردن نیستم اما باید دید اصل و فرع چیه... یعنی در غذا خوردن اصل بر قوت گرفتن برای اطاعت خداست و فرعش لذت بردن از طعم غذا و ...

طولانی اش نکنم... هفته گذشته دیدم بزرگواری قصد بستن وبلاگشون رو دارن...



 طرحی از قبل داشتم در جهت ارتقاء نویسندگی وبلاگهایی که موثر مینویسن و روی مخاطبشون اثر دارن که اگر توفیق بشه این طرح رو در آینده تشریح خواهم کرد... وقتی دیدم ایشون قصد خداحافظی دارن به ذهنم رسید ایشون سبک نوشتاری ای داشتن که نقاط قوت خوبی داشت و مخصوصا برای محیط عمومی مثل وبلاگ خیلی مفید هست این سبک... منتها مواردی هم بود که به نظرم اگر بازبینی میشد خیلی میتونست تاثیرات بیشتری بذاره... و میدیدم کم نیستن وبلاگهایی که این سبک نوشتاری رو با اندکی تفاوت و تمایز دارن... لذا تحلیل این نحوه نوشتار رو موثر دیدم...

مطلبی نوشتم که اسم وبلاگشون عنوان مطلبم شد... اما غفلت کردم که از ایشون برای این کار اجازه بگیرم... این اجازه گرفتن اصلا به ذهنم نیامد تا اینکه نظری برای من گذاشته شد مبنی بر اینکه "آیا برای نوشتن این مطلب از نویسنده وبلاگش اجازه هم گرفتی؟" وقتی این نظر رو خوندم انگار آب سردی به رویم ریخته شد... بعد نظر نویسنده اون وبلاگ رو خوندم مبنی بر اینکه راضی به نوشتن این مطلب از سمت من نبودن... دیگه نمی دونستم چکار کنم... کار از کار گدشته بود... ساعتها بود که مطلب منتشر شده بود... روز عجیبی بود... انگار در قبض عجیبی افتاده بودم... گویا دوست داشتم به زمان التماس کنم که برگرده تا من این مطلب رو منتشر نکنم... من مانده بودم و این حال بد... خب بعد از نظر اون بزرگواران... چون اشتباهم علنی شده بود، جند نفر به من امتیاز منفی دادن... بعضی ها هم امتیاز مثبتشون رو پس گرفته بودن... یعنی دیگران هم از این کار من ناراحت شدن... ضمن اینکه احتمالا دل هم شکسسته بودم... یعنی اشتباهی و غفلتی از من سر زد و اون غفلت علنی شده بود...

خلاصه حال و روزم خیلی بد شده بود... با خودم به فکر نشستم که چرا همچین غفلتی از من سر زد؟ این کار از سمت من یک نوع بی ادبی بود... در حالی که من تا اونجایی که تشخیصم جواب بده اهل رعایت ادب هستم... و همیشه در همه کارها مقید به ادب هستم... چرا از مسئله به این مهمی غفلت کردم؟... جواب این سوال برای خودم خیلی مهم بود...

به جوابش رسیدم بلاخره.... و جواب تلخی هم بود...

وقتی در نیت عملم دقیق شدم دیدم برای خدا انجام ندادم... دلایل دیگه ای بود که برام برجسته تر بود از خدا... و این حال خراب ما رو خرابتر کرد... آدم اینجور مواقع نمیدونه باید از خلق خدا حلالیت بطلبه یا به درگاه خدا استغفار کنه... از هر جهتی به خودش نگاه میکنه میبینه رانده شده هست...

دیگه نمی گم تا چند روز بعد از اون مطلب به چه حال بد و خفه کننده ای بودم اما هر حالی بود حقم بود... خدا رو شکر که این اشتباهم علنی شد تا دیگران از من یا کارم اعلام برائت کنن ... خدا رو شکر که در چشم دیگران شکستم... خوبه آدم تاوان اشتباهش رو بلافاصله بعد عملش بده...و ای کاش همه تاوان رو پس داده باشم... بنده از نویسنده اون وبلاگ ذیل نظرشون عذر خواهی کردم... ان شا الله حلال کنن ما رو...

برگردم به جملات اول این مطلب :

در مطلب هفته گذشته برام یقینی شد که کاری که برای خدا نباشه نه تنها غفلت میاره... بلکه بالاتر... خود اون کار عین غفلته...

 

پ.ن : وقتی تصمیم به حذف مطلب گرفتم نظری آمده بود که هنوز تاییدش نکرده بودم... از بزرگواری که نظرشون تایید نشد و مطلب حذف شد هم عذرخواهی میکنم...