حالا که این پست را میخوانید احتمالا من در شهر علم نشسته ام...
شاید خسته ی راه باشم...
شاید دلتنگی خستگی از سرم برده و شاید دنبال مرجع بصر می گردم روبروی مولا...

سیاه رویان را که به دربار شاه راهی نیست...
همان که گوشه ای کنار پدر جانم نشسته باشم...
در شهری که نجف نام دارد و حریم عشق و تقوا و زهد و علم است...
شاید راه یافته باشم...

نمیدانم که کجا خواهم بود...
نمیدانم در مقابل پدر چه باید گفت...
نمیدانم این بار هم مثل آن دفعه آیا کسی می آید که با صدای بلندی که تنها من بدانم چه می گوید از فراق و غیبت مهدی ناله کند و آه ها بکشد که پدر...
سخت است نبودنش را ببینم...
و من در آن بهت عظیم بارگاه تو ندانم  که باید جان بدهم از شرم یا التماس کنم که موانع وجودی مرا که مهدی فاطمه را محبوس کرده است ریشه کن کنی...
که بعد تو در دلم بگویی خودت باید بخواهی،تو باید شروع کنی،تو باید حقیقتا پشیمان گناه باشی...

نمی دانم شاید در راه باشم...
شاید هنوز،نرسیده باشم به دیارش.

دعایم کنید که سخت به دعا محتاجم...
دعایم کنید که تشنه به چشمه نروم و تشنه برگردم.
دعایم کنید گدای کاهل دیار یار نباشم.
دعایم کنید خادم باشم،انسان باشم،موجب رضایت مولا باشم.

و دعایتان میکنم...
بهترین دعا را
که ارباب را چنان تشنه شوید که هرگز رهایی نیست...
که چنان دل تنگ شوید که جز با یاد یار آرام نگیرید و چنان بجوشید و به جریان بیفتید که تا ظهورش،ذره ای راکد نمانید....

ان شاء الله....