می گفت طرف راننده بود...شب تو بیابون که داشت رانندگی می کرد، حوصله ش سر رفت...
با دستش، یکی زد پس کله خودش و گفت کی بود؟ (لبخند)

حالا داستان ماست...
تقریبا میشه گفت اهل پیاده رویم...تو این فاصله، تلفن همراه، همراه خوبیه و خیلی از سخنرانی هایی که پیدا می کنم را تو این پیاده روی ها گوش میدم...
اما دیروز یه اتفاق عجیبی! افتاد...
عرضم به حضور شما که کارم که تموم شد دست کردم جیبم که هندزفریمو دربیارم که دیدم خونه جا گذاشتمش...
گفتم اشکال نداره حالا امروز را صرفا به دیدن مناظر شهر بپرداز...
خلاصه همینطور داشتم پیاده میومدم، بدون اینکه به هیچ موضوعی فکر کنم، کاملا یهویی! خنده م گرفت...اصلا از اینکه بی دلیل خنده م گرفته بود مجددا خنده م گرفت(لبخند)
حالا تصور کنید مسیری که میومدم مسیر پر جمعیت...تازه تنها هم بودم، هندزفری هم که نداشتم که بگن چیزی داره گوش میده...یعنی هر کی رد می شد طوری نگاه می کرد که می دونستم با خودش میگه طرف، روانش پاکه!
آقا همینطور که با لبخند شدید! رو به خنده میومدم، با خودم گفتم بذار به اطراف نگاه کنم، بلکه خنده از یادم بره،  بدتر شد...یه لونه کلاغ دیدم، اصلا همینکه چشمم بهش افتاد می خواستم کف خیابون ولو بشم از خنده(لبخند)
حالا بی دلیل هم بودها...هر چی به بی دلیلیش فکر می کردم بیشتر خنده م می گرفت...حواسمم نبود مثلا تلفنمو بذارم دم گوشم که بقیه فکر کنن دارم با تلفن حرف می زنم و می خندم..

هیچی با ضرب و زور خودمو رسوندم خونه و منفجر شدم..به حدی که اشک از چشمم میومد(لبخند)
هی استغفار کردم اما مگه خنده م بند میومد...
خلاصه که روحم شاد بود کلا(لبخند)


تفکر نوشت:
بی دلیل بی دلیل ممکنه شادروان بشی و بری یه عالم دیگه...یا حتی همین عالم بمونی اما مثل دیوانه ها..
خودت را عقل کل ندان...چون به آنی ممکنه زائل بشه...
اللهم نعوذبک...