رسیدیم به مرز..

یه مقداری رو باید پیاده می رفتیم..

جمعیت زیاد بود..

کوله ها رو برداشتیم و رفتیم سمت سالن 

راهی نبود اما انقدری که منتظر موندیم بخاطر شلوغی،

باعث شد حجم کوله ها خیلی بهمون فشار بیاره...

غرق این شده بودم که اخه چی تو این کوله گذاشتم که سنگینش کرده؟

من که از هر چیزی کم و کوچیک برداشتم..

هیچکس نمیتونست به دیگری کمک کنه...

یک جماعت زیادی،پشت یک مرز،معطل مهر خوردن پاسپورتهاشون بودن..

یک لحظه یاد محشر افتادم...

یاد اینکه کوله بارم رو فقط خودم باید حمل کنم..

دیدم ای دل غافل...

کوله بار اخرویم هم همینطوری سنگین شده..

با گناه هایی که کوچیک شمردمشون..

نه انقدر به چشمم وسیع بوده که کنارش بذارم،نه انقدر حواسم بوده که همین کوچیکها یه روزی کمرم رو میشکنه و جز خودم کسی تحملش رو برعهده نمی گیره...