یک وقت هایی یه سوالاتی در ذهن آدم ایجاد میشه که اصلا مسئله ی خودت نیست و نمی دونی از کجا اومده ولی برات میشه دغدغه!!


انقدر درگیر این میشی که جوابش رو از کجا گیر بیارم،از کی بپرسم، کی جواب میده و....


به خودت میای میبینی کلی زمان از دست دادی از کلی نفر هم پرسیدی اما به هیچ نتیجه که نرسیدی هیچ، تو هجوم این پاسخ های متفاوت بیشتر گیج شدی و از حقیقت دورتر!


به خودت که میای می پرسی: خودم جان! فرض کن به جوابت رسیدی، خب؟؟ حالا میخوای چه کنی؟ الان چی شد مثلا؟


اینجاست که منصرف میشی از ارسال مجدد سوالت،به آدمی دیگر! که شاید اون بتونه به تو تفهیم کنه جواب این سوالِ ناخوانده رو!

نمیدونم جز من چند نفر دچار این ماجرا شدن؛ این متن رو می نویسم برای کسی که گم شده تو این سوال و جوابها و هنوز اون نهیبِ محکم رو به گوش «خودش» نرسونده که آخه رفیق، تهش چی؟؟

به کجا چنین شتابان!


بعضی چیزها (شایدم خیلی چیزها) که تو ذهن آدم جوانه میزنه،میشه لهو و لعب! میشه سرگرمی...


یه داستانی شنیده بودم از گفت و گوی یه عارفی،با شیطان..شیطان میاد میگه فلانی،من این مسئله رو قبول ندارم، اگه راست میگی خیلی بلدی،بیا من رو قانع کن...

اون بنده ی خدا کلی زمان میذاره و کلی چونه می زنه تا بالاخره شیطان میگه خب.قبول..

عارفه میگه: دیدی..؟ دیدی من درست میگم؟

شیطان هم مثل همیشه با روی زیادش میگه: من از اول هم میدونستم حرف تو درسته،خواستم وقتی که برای عبادت خدا میگذاری ازت بگیرم،که موفق شدم!


مراقب باشیم بلایی که سر این عارف اومد،سر ما نیاد!


--