حدود دو سه هفته ی پیش بود که از خیابانی رد می شدم که وسط مسیر، پای چپم پیچ خورد و نشستم کف خیابان...

حالا از شدت خنده نمی تونستم بلند بشم!! خنده از این جهت بود که قبلش داشتم برای رفیق همراه، از احوالات شهیدی می گفتم که خانمش تعریف می کرد بارها پیش خودم گفتم کاش حداقل زنده بود، ولی مثلا یه جائی از بدنش آسیب دیده بود...به همون هم راضی بودم که خواب دیدم زنده است و فلج شده...نمی تونه راه بره و من از غصه ی اینکه، او اینطوری شده، گریه می کردم...که شهید تو همون خواب گفت ببین طاقت نداری!!پس حسرت بیخود نخور....

حالا تصور کنید ما این صحبت را که کردیم یه دفعه زیر پام خالی شد و نشستم!!...با خودم گفتم تو هنوز طاقت یه ذره درد را هم نداری که درد ایثار را درک کنی.....

خلاصه چند وقتی دست ما بند بود به پای پیچ خورده که در روزهای بعد، چند بار دیگه، بر اثر همین زمین خوردن های سریالی!! همه کلافه شده بودند از دست ما!! که دو روز پیش قسمت آخر سریال!! اتفاق افتاد و پای راست چنان درگیر ماجرا شد که دکتر گفت تا چند وقتی نباید راه بری!!

اما مگه میشه؟!!


دکتر می گفت پات به طرف داخل پیچ خورده یا به طرف خارج؟

خنده م گرفت....

گفتم والا تو اون لحظه اینقدر ذهنم، درگیر و حواسم پرت بود که دیگه دقت نکردم به این مورد...فقط یه دفعه دیدم زمین گیر شدم...

معاینات و عکس و این تشکیلات نشون می داد که جهت پیچ خوردگی به سمت داخل بوده...و جای امیدواری که زودتر بهبود پیدا کنه ...


تفکر نوشت:

وقتی حواست به مسیر نباشه، بینا هستی ولی بصیر نیستی....

بصیر نبودن موجب میشه یا اسیر فتنه ی داخلی بشی و یا، فتنه های خارجی، از پا، درت بیارند...در هر حال، زمین گیری..البته فتنه ی داخلی، باز جای امیدواریش بیشتره که برگردی به مسیر، چون اطرافیانت همه در مسیرند و این به بهبودیت کمک می کنه...

اما مباد که بنشینی...پای جسمانیت را هم که بگیرند، پای ایمانت که سالمه...

اللهم ثبت اقدامنا علی دینک و علی سبیلک....