حقیقتا خودم هم نمی تونم جواب این سوال رو بصورت دقیق بدم اما یکی دو تا داستان واقعی میگم بعد نکته ای رو مطرح میکنم:

 

سال 65 وضعیت جنگ در ایران بسیار بحرانی شده بود بسیاری از فرماندهان جنگ دیگر نمی دانستند چه تدبیری باید به کار ببرند عده ای از مسئولین جنگ رفتند نزد آیت الله کشمیری و گفتند آقا شما اهل کرمات و مقامات هستید آیا نمی توانید صدام را سر جایش بنشانید؟ اوضاع در جبهه ها بسیار بحرانیست... آیت الله کشمیری اخمی کردند و با تشر فرمودند :" آآآآآقا!!! مملکت صاحب دارد( منظور امام زمان بود) خودش دارد می بیند..."

آنها هم مایوس برگشتند. حال اینکه از دست آقای کشمیری بر می آمد تصرفی بکند چه اینکه از دست امام خمینی هم بر میآمد چه اینکه از دست بعضی از رزمنده ها هم بر می آمد... اما بی اذن دست تصرف نبردند در جنگ... هرگز...

داستانی دیگه رو از تذکرةاولاولیای عطار میگم:

روزی شخصی نزد امام صادق رفتند و عرض کردند آقا ما آمده ایم تا اسم اعظم را به ما آموزش دهی.. امام به ایشان فرمود: شما نمی توانی اسم اعظم را بدانی برای شما زود است.. خلاصه اینکه آن شخص بسیار اصرار کرد و امام شرطی برای او گذاشت. فرمود: برو کنار فلان پل از صبح تا غروب بایست و هر چه را دیده ای برای من بازگو کن. آن شخص رفت و فردایش خدمت امام رسید و عرض کرد: آقا آن پل که فرمودید بسیار باریک بود و تنها قابلیت این را داشت که یک نفر از رویش رد شود پیرمردی ناتوان پشته ای خار بر دوش داشت و به زحمت راه میرفت به پل رسید لنگان لنگان تا میانه پل آمد ناگهان از طرف مقابل جوانی با اسب سر رسید و رفت روی پل و پیرمرد را با تازیانه به عقب راند و خودش از روی پل رد شد...

امام فرمود اگر تو اسم اعظم را دارا بودی و قدرت داشتی در آن صحنه چه میکردی؟ عرض کرد: آقا آن جوان را ادب میکردم چون اولا پیرمرد زودتر آمد روی پل دوما تا وسط پل آمد بعد جوان رسید سوما پیرمرد پیاده بود و جوان سواره در همه حال حق با پیرمرد بود... قطعا جوان را ادب میکردم. 

امام فرمود: نگفتم تو نمی توانی اسم اعظم را دارا شوی؟ شخص پرسید چرا؟ امام فرمود: آن پیرمرد از اصحاب سِر ما بود و اسم اعظم را هم دارا بود.همه کاری هم از دستش برمی آمد انجام دهد.

دوستی در یکی از نظراتش توی همین وب فرمود ما حتی شهادت را بی اذن ولایت نمی خواهیم... بسیار از حرفشان خوشم آمد... بی تایید ولایت هیچ کاری ارزش ندارد ما مانند خون درون بدن هستیم. خون تا در ولایت نفس ناطقه انسان هست پاک است و طهارت را به هم نمی زند همین که از ولایت نفس انسان خارج شد و به بیرون بدن آمد نجس است.

با ولایت بودن اخلاص و علم و طهارت و سنخیت میخواهد دوستان... زمان دارد میگذرد... داستان موسی و خصر را خواندید؟... در سوره کهف است این سوره 110 آیه دارد عدد 110 عدد اسم علی است. خضر نماد ولایت بود... حضرت موسی در کجا خضر را دید... قرآن را ببینید... در مجمع البحرین... از این مجمع البحرین چه میفهمید؟...

ربطش با امامت چیست؟ خضر به چه چیز بسیار تاکید میکرد؟... صبر... ربط صبر و با ولایت ماندن چیست؟... در ابتدای این داستان به حضرت موسی فرمود چگونه نسبت به چیزی که احاطه علمی نداری صبر توانی کرد؟؟... البته این داستان لطایف بسیاری دارد...نمیدانم چه بگویم...ولایت را دوست دارم اما وقتی نگاهی به ملکاتم می اندازم... از خودم میترسم. حکایت من حکایت اون پیر زنه که رفته بود در زمره شیفتگان حضرت یوسف نام نویسی کنه... بهش گفتن تو که پیری حضرت را به تو نمی دهند... گفت من خودمم هم میدانم فقط میخواستم نامم در زمره شیفتگان او باشد....

اینها رو گفتم که این سوال رو بپرسم: آی دوستانی که شیفته ولایت هستید اگر ما جای آیت الله کشمیری بودیم و کشور امام زمانیمان را در پرتگاه سقوط میدیم و توان این را هم داشتیم که صحنه را برگردانیم چه میکردیم؟

اگر ما جای آن مرد بودیم که داستان جوان اسب سوار و پیرمرد خار پشت را به نظاره نشسته بود و توان انجام هر کاری را هم داشتیم در آن صحنه چه میکردیم؟

اگر ما بجای حضرت موسی صاحب عصمت بودیم در مقابل اعمال حضرت خضر چه عکس العملی داشتیم؟

امیدوارم از حرفام برداشت منفعل بودن در مقابل حوادث نشه... حرفم چیز دیگه ای بود...

سرتان را درد آوردیم مرا ببخشید به بزرگواریتان....