به نام مهربان ترین مهربانان

دیشب حوالی ساعت23 (2/2/92) از اهواز به سمت تهران حرکت نمودیم وقتی در هواپیما مستقر شدیم یکی از همکاران وارد شد و در جایی که برایش مشخص شده بود فردی نشسته بود (ردیف جلویی ما) ، پس از مراجعت میهمان دار معلوم شد دو بار برای صندلی کارت صادر شده است و شروع شد تیکه های همکاران که دنبال سوژه میگردند ... پس از کلی کار و خستگی کمی از خستگی ها را رفع نمودیم تا رسیدیم تهران و به منزل ساعت حدود 1:30 بامداد شده بود ... باید ساکم را مرتب و آماده می کردم جهت سفر بعد ... البته خیلی دیر نیست سفر بعدی چند ساعت بعد است یعنی ساعت 9:55 دقیقه صبح به سمت اصفهان پرواز داشتیم حدوداً 3 ساعت خوابیدم ، چه خوابی همش خواب کار دیدم و اضطراب از این که به دلیل خستگی از پرواز جا نمانم ساعت زنگ زد برق را که روشن کردم ساعت 5:30 را نشان میداد تا ادامه کارهایم را انجام دهم و صبحانه صرف نمایم ساعت 8:00 صبح را نشان میداد ساعت 8:15 با آژانس تماس گرفتم ماشین نداشت (گفت نیم ساعت دیگه تو دلم گفتم نیم ساعت دیگه که من به پرواز نمیرسم ) دنبال شماره از آژانس دیگری بودم ولی پیدا نکردم . پس از خداحافظی پیاده از منزل زدم بیرون رفتم به نزدیک ترین آژانس که از رنگ و لعاب و خلوتی جلوی مغازه متوجه شدم ماشین ندارد و خودمو ضایع نکردم برگشتم به سمت آژانس بعدی تا رسیدم ساعت شده بود 9:00 ماشین را هماهنگ کردم و گفتم فقط دیرم شده ... راه افتادیم ، در راه از فرط خستگی خوابم برد دیدم راننده بیدارم کرد (یک آن نمیدانستم کجا هستم و مقصدم کجاست) فکر کردم رسیدیم فرودگاه راننده گفت تلفن همراهتان زنگ میزند ... یک ربع به پرواز رسیدم فرودگاه رفتم سالن ترانزیت دقیقاً یک ساعت تاخیرداشت پرداز ، ردیف a2 نشستم اینقدر تا اصفهان از بالای سرم از درز هواپیما سوز و سرما زد به سرم لرزم گرفت ( به قول بابا پنجعلی : سوز میاد...) ... رسیدیم اصفهان ساعت دستم 12:20 را نشان میداد رفتم نهار و نماز و بعد چند جا در اصفهان پیگیری کار انجام دادم ( پس از سه بار اصفهان آمدن اولین بارم است که 33پل و پل خواجو را میدیدم ) محلی که برایمان درنظر گرفته بودند نزدیک پل خواجو  بود ، قدم زنان رفتم روی پل و صدایی که دوست داشتم را می شنیدم رفتم روی پله های پائینی که صدای را بیشتر و بهتر بشنوم تا غیر از صدای آب صدای دیگری را نشنوم حتی زنگ موبایل ... عاشق صدای آب هستم ، آرامش عجیبی منتقل میکند و اکنون ساعت 16:30 را نشان میدهد ... چه منظره ای ، چه صدایی ...

خدایا به خاطر این همه نعمت که به ما دادی شکر ...                                                                        

خدا آخر و عاقبت مارا در این سفر و سفرهای کاری دیگه بخیر کنه شدم مثل این معتاد ها که سیگار به سیگار روشن میکنن و نمیذارن آتیش سیگارشون خاموش بشه نمیتونیم یکم خونه استراحت کنیم همش باید بدو بدو این چند ماه بریم سفر ... این قدر عجله کردم که دوربین عکاسی را فراموش کردم بیارم سفر خیلی مناظر زیبا و خوبی داره ای کاش ...



الحاقی :

برگشت اصفهان

پس از کلی کار در روز چهارشنبه به ما اعلام شد که ساعت 01:00 بامداد پرواز دارید به سمت تهران رفتیم فرودگاه گفتن تاخیر داره مثل یه بچه خوب با دوستان رفتیم روی صندلی های مخصوص درازکش خوابیدیم ساعت 02:00 بامداد دیدیم جمعیت بلند شد به سمت درب خروجی  مخصوص سوار شدن هواپیما سریع از جا بلند شدیم رفتیم به سمت درب خروج دیدیم همه دارن هم همه میکنن و یه سری میخندند و یه سری زیر لب غرغر میکنن جویا شدیم متوجه شدیم یکی از همکاران با همه شوخی کرده و از اونجا که پرواز چارتر بود همه آشنا بودن با هم یه جورایی ، از ته سالن بدو بدو اومده جلوی درب و جمعیت به هوای ایشان بلند شدند و ماهم که از همه جا بی خبر ... بگذریم در هواپیما از فرط خستگی متوجه نشدم چی شد دیگه ناگهان هواپیما تکان محکمی خورد و از خواب پریدم فکر کردم سقوط کردیم ... چنان سرگیجه ای داشتم از فرط خستگی و کم خوابی که تا برسم خونه نزدیک بود چند بار به زمین بخورم ... خونه که اومدم افتادم تا ساعت چهار بعداز ظهر بیهوش شدم و فقط برای نماز و نهار به زور بیدارم کردن... خدا توان بده حالا ما که اینجوری هستیم خدا کمک کنه به اونایی که بیشتر از ما کار میکنن و کمتر استراحت ...