دم غروب بود...تنها بودم و کسی خونه نبود...

در ساختمون را که باز کردم یهو دیدم مهمون داریم!

یه مرغ مینای فسقلی بی پناه...

صاف پشت در بود...

دستم را بردم سمتش...سریع نشست رو دستم..

از جثه ش و نحوه پروازش پیدا بود تازه بالغ شده...

قلبشم مثل چی، تند تند می زد...

یه ظرف رو آب کردم و گذاشتم جلوش...نخورد...آب را آوردم سمت نوکش...باز نخورد...فقط قلبش می زد..

یهو از روی دستم پرید و حالا مینا بدو، ما بدو(لبخند)

عین بلدرچین می دوید...

آخر سر گرفتمش و گذاشتمش زیر یه سبد که فرار نکنه...

اما چرا فرار می کرد در حالی که پناه آورده بود؟ 

الله اکبر...الله اکبر...اذان شد...

یاد اون شعر افتادم که:

این درگه ما درگه نومیدی نیست

صد بار اگر توبه شکستی، باز آ