بسم الله النور

ادامه مطلب موقعیت بیمارستان صحرایی امام رضا (ع) دو

یه پسر جوانی که مسئول اونجا بود رو دیدم و راجع به محل اسکان کاروان‌ها و باقی چیزا باهم صحبت کردیم

خیلی خوش سیما و خاکی و بی آلایش بود، یه چفیه دور گردنش، یه کلاه بافتنی بوقی هم سرش

از اینها که آدم راحت باهاش ارتباط میگیره

بهش گفتم ساکن کجایی؟

با خنده گفت بچه فارس هستم، ساکن قم، کارم توی خوزستان

بهش گفتم مشهد هم میگفتی که یه خط کامل بشه دیگه (لبخند)

گوشیش زنگ خورد و به کاروانی آدرس داد، وقتی تموم شد به شوخی بهش گفتم این هندزفری که گذاشتی رو گوشت دکوری هست؟ خوب با اون جواب بده

با خنده گفت باتریش تموم شده و امانت هست (همینطوری از روی گوشش برداشتش) اینجاش هم کمی آسیب دیده میترسم بزارم توی جیب یا گم بشه یا بیشتر آسیب ببینه

خوب گوشت اذیت میشه پسر، بزارش توی پَر کلاهت، پدر من اون موقع که اتوبوس بلیطی بود، بلیط‌ها رو میذاشت توی پر کلاهش

گذاشت تو پر کلاهش و گفت خدا به پدرت خیر بده، دیگه چی یادگرفتی ازش؟

با خنده گفتم بقیش دیگه الان شرایطش نیست بهت بگم

کم کم اولین کاروان‌ها پیداشون شد

اولین اتوبوس که اومد چنان شور و حالی در بین خادمین پیدا شدکه خدا میدونه

انگار اینا بال در آوردند

یه اکیپ رفت سر جاده به استقبال

چایی آماده کردن

یکی سریع فانوسی برداشت و روشن کرد و برد زد به میخی که به ساختمان خرابه‌ای بین ساختمان اصلی و معبر بود آویزان کرد

نگاهم جلب فانوس شد که چه زیبا کرد اونجا رو

قدم زنان رفتم سر جاده

خادمی ایستاده بود با یک چراغ شارژی که به اتوبوس‌ها در اون جاده خلوت علامت میداد

سلام و حال احوالی کردیم

گفت شما تشریف ببرید من اینجا هستم که اتوبوس‌ها رد نشن

گفتم نه باید باشم که کاروانمون بیاد و چندتا شوخی کردم که خیلی متوجه نشد

آروم و قرار نداشت

هر از گاهی چند خودرویی از جاده عبور میکرد و صدای عجیبی توی اون سکوت داشت

اتوبوس‌های کاروان ما اومد

دوستان با دیدن من هم جا خوردند و هم خیلی خوشحال شدند و من هم همینطور

سوار شدیم و به سمت موقعیت رفتیم

و اینطور آغاز شد سفر راهیان ما که تقریبا یک روز و چند ساعت بود تا زمان برگشت به تهران

خاطرات دیگر سفر بماند در زمانی دیگر (لبخند)

حال خادمین برایم خیلی عجیب بود