می خندید و تعریف می کرد که خواهر زاده ام، فیلم یوسف نبی را دیده که در اون حضرت یعقوب(سلام الله علیهما) چشمانش سفید شده بوده...

از مادرش علت را می پرسه، مادرش میگه "از بس گریه کرده"...همین...

بعد تو مهد کودک، یه بچه ای داشته گریه می کرده...رفته به اون گفته "گریه نکن وگرنه مثل بابای یوسف میشی!!"


داشتم فکر می کردم چقدر اهمیت داره وقتی مادر تو که در ابتدای تربیت تو، قرار داره، چه شخصیتی داشته باشه...

چون بچه ها هر چی سوال دارند اول از مادرشون می پرسند...هر چیزی که براشون مبهم باشه را به کمک مادرشون، رفع ابهام می کنند....

حالا وقتی در برابر سوال بچه ها، یه جواب همینطوری بدی، معلومه که بچه به عمق مطلب پی نمی بره...

حواسمون باشه به این سوالات...


یادمه بچه که بودیم، وقتی مادرم نماز می خوند، شیطنت ما هم گل می کرد و سعی می کردیم مُهر نمازش را بر داریم...ایشونم چون این مسئله را می دونست، مهر را با خودش بر می داشت و زیر چادرش هم معلوم نبود که مهر دستشه دیگه...

بعد وقتی نمازش تموم میشد شروع می کرد به قرآن خواندن....آخرش قرآن را می بوسید که بذاره سر جاش، ما بچه ها دورش جمع می شدیم که ما هم باید قران را بوس کنیم! حالا نه یکی نه دو تا...مثلا یکی از بچه ها، فقط روی قرآن را می بوسید، اون یکی علاوه بر روی قرآن، کنار قرآن را هم بوس می کرد...حالا بیا و غائله را بخوابون که همه می خوان از اول قرآن را بوس کنند...اونم روی جلد و کنار اون رو(لبخند)

یادم نمیاد مادرم هیچ وقت غر زده باشه که بسه دیگه...خسته ام کردید...و اینها...بلکه قرآن را می ذاشت کنار تلویزیون که هر کی دوست داره بره قرآن را بوس کنه...


یادم میاد مواقعی که مادر مادرم می خواست بیاد خونه ما، و مثلا حرکت اونها طوری بود که نصفه شب می رسیدند، مادر همون شبانه، شروع به تمیز کردن خونه می کرد! با اینکه همیشه خونه ما با وجود شیطنت های بچه ها، مرتب بود ولی مادرم اصرار داشت که نه... باید مرتب کنم چون مادرم نگه چه دختر نامرتبی!!


همه ماها خاطرات مشابهی داریم از مادرانمون...

مادرانی که همیشه هم غر زدن های ما و کارهای حرص درآور ما را تحمل می کنند اما باز هیچی جواب نمیدن مبادا بالاتر از گل به ما حرفی زده باشند...

قدردان باشیم...


می گفت پدرم ناراحت بود که من خیلی سختی کشیدم...بچه بودم که مادرم رو از دست دادم...بعد رفتم سر کار و حق و حقوقم رو خوردند و اینها...

گفتم بابا عوضش الان خدا را شکر زندگی بر وفق مراده...خدا را شکر الان مشکلی نداری...زندگی خوب...بچه های سالم..

می گفت یهو بابام عصبانی شد که اصل منم! لقمه حلال داده م بهتون که اهل خلاف نیستید وگرنه شما فلان و فلان(لبخند)

هیچی دیگه دعوا شد(لبخند)



قسمت آخر!! :
خیلی مطالب پراکنده نوشتم....ببخشید...
ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها و آلها، ولادت حضرت امام خمینی رحمه الله علیه، روز مادر، روز زن با تاخیر مبارک...

در جائی می خوندم یا کسی تعریف کرد، یادم نیست ولی داستان این بود که در عهد باستان به همه افراد می گفتند"من"...بعد برای اینکه تفاوت بین دو جنس انسان، قائل شوند، عبارت"زن" هم شکل گرفت...یعنی به جنس نر "من" و به جنس ماده، "زن" گفته میشد...بعدها این "من" تبدیل شد به "مرد"
یعنی عبارت "مرد" و "زن" اینطوری به وجود اومد...
در غرب هم این دو عبارت "man" و "woman" بودند...

در هر حال شاعر وطن! میگه:
"چه مرد و چه زن، woman و man، فقط
به جای نشستن، خونه را تکان!(لبخند)"