خیلی بچه بودم که از طرف مدرسه یه اردو بردند کاخ چهلستون اصفهان...

یادمه که اون موقع ها چون بچه ها شیطنت می کردند همیشه باید تو صف می رفتیم...حتی موقع بازگشت از مدرسه(لبخند)

خلاصه وقتی به کاخ رسیدیم، از یه سمت شروع کردیم و حوض روبروی کاخ را دور زدیم و رفتیم اون طرف کاخ...

یادمه همون موقع چند تا خارجی هم اومده بودند و هی چپ و راست از ما عکس می گرفتند(لبخند) ولی عکس گرفتن اونها اصلا برام جالب نبود نکته ای که این وسط مطرح بود این بود که اونها از همون سمتی که ما شروع به حرکت کرده بودیم، شروع به حرکت کردند و بدون اینکه حوض را دور بزنند اومدند سمت ما...با خودم گفتم چه کار خوبی؟!!! چرا ما این کار را نکردیم؟!! اگه قرار بود بیاییم همین نقطه چرا این همه راه رفتیم؟!!!

حال بگذریم از اینکه قصد معلم محترم این بود که ما، عکس ستون ها را تو آب ببینیم و برامون محرز بشه که این کاخ چهلستونه...

القصه بعدها همین حس را به تسبیح داشتم(لبخند)

خب اگه قراره از همین اول شروع کنی و دوباره بیای همین نقطه که خب چه کاریه؟!!(لبخند)

حالا یکی میگه خب قراره تسبیح بگیم و یه شروع و پایان داره دیگه...

بله...ولی این جواب ها قانعم نمی کرد...

برای همین همیشه با تسبیح، بازی می کردم...مثلا موقعی که یه تسبیح دستم بود، هی از اول شروع می کردم و فقط تسبیح را می چرخوندم...یه سرگرمی الکی...

بعدها می خواستم حرفه ای تر باشم!!، نگاه می کردم ببینم بقیه چطوری با تسبیح برخورد می کنند، که همون کار را انجام بدم(لبخند)

یادمه دوست پدرم، همیشه یه تسبیح دستش بود و موقعی هم که داشت صحبت می کرد این تسبیح به صورت خودکار! تو دستش حرکت می کرد...اون هم به چه صورت؟..به این صورت که از سر تسبیح، شروع می کرد و از هر دو طرف، یه دونه جدا می کرد، یعنی میشد یه جفت...و همین طور یه جفت، یه جفت از دونه های تسبیح را جدا می کرد تا آخر و دوباره میومد از اول...یعنی این کار در ضمیر ناخودآگاهش شکل گرفته بود و بدون اینکه تمرکز کنه، خیلی راحت این کار را انجام میداد...

هنوزم که هنوزه نتونستم به اون سرعتی که ایشون این کار را انجام میداد و میده، این کار را بکنم(لبخند)

گذشت و گذشت...

کم کم مُد شد که تسبیح را بندازی گردنت....یا حتی برخی باهاش دستبند درست می کردند!!

گاهی هم افراد، به جای زنجیر، تسبیح به دست، سر کوچه، معرکه می گرفتند(لبخند)

خلاصه که ماجراها داره این تسبیح...

یادمه یه سال، رفته بودم مشهد، کلی تسبیح خریدم که سوغاتی بدم به رفقا...با یکی از رفقا بودیم...تسبیح ها را بردم حرم که متبرک کنم، ایشون گفت اول بیا بریم فلان خیابون اطراف حرم، یه کاری دارم انجام بدم و بعد برگردیم...گفتم باشه...

حالا تو حرم بودیم ها...

رفتیم و موقع برگشت، خادم حرم نمی ذاشت تسبیح ها را بیارم!!

گفتم بنده خدا، ما قبلا تو حرم بودیم...

گفت نه می خوای تسبیح ها را ببری تو حرم و پخش کنی؟!!

گفتم جل الخالق...آخه با طبیعت ما سازگار نیست رایگان!! تسبیح پخش کردن(لبخند)

خلاصه ایشون راضی شد و اومدیم حرم...

این داستان تسبیح ادامه داشت تا اینکه چند شب پیش همین طور که داشتم تسبیح را می چرخوندم و دونه به دونه، میومدم اول و دور می زدم تا آخر، یهو به ذهنم رسید که خب بله....وقتی دور نزنی که عظمت ماجرا را درک نمی کنی....

وقتی تو بهشت بمونی و نیای تو دنیا و دور نزنی، که نمی تونی حس کنی "بهشت را به بها می دهند نه به بهانه"

و واویلا از اون موقعی که فقط هی دور بزنی بدون اینکه درکی از ماجرا داشته باشی....

رفتن و دور شدن و بعد نزدیک شدن و رسیدنه که عظمت ماجرا را نشون میده...


اومد پیش پیغمبر...
گفت روزها خیلی خسته میشم...از بس کار می کنم...
فرمود یه ذکری یادت میدم که هر وقت خسته شدی، این ذکر را بگی خستگیت درمیره...
34 مرتبه الله اکبر...33 مرتبه الحمدالله...33 مرتبه سبحان الله...
با گِل، دونه به دونه، تسبیحش را درست کرد....
شد تسبیح فاطمه....

از نقطه اول شروع می کنی...خدایا تو چقدر بزرگی...اونقدر که نمیشه وصفت کرد...پیش میری....الحمدالله که اینقدر تو بزرگی...پیش میری...پس باید تسبیح هم بشی...می رسی به ابتدای کار...به همون نقطه شروع...تا خدا را داری، غم نخور...فقط یه دور، دور خدا بگرد تا عظمتش را دریابی و از همون خدا کمک بخوای نه از کس دیگه....

پی نوشت:
از صبر شما ممنونم...