چند سال پیش، چند تا از رفقای ما، موقع شهادت امام رضا، می رفتند مشهد...

هی هم می گفتند فلانی تو هم بیا ولی به دلایلی نمی شد...بخون توفیق نبود...

تا اینکه یه بار این اتفاق افتاد و خلاصه این زمان ها که میشه، دلم پر می کشه برم حرم....

یادمه اون موقع ها که بچه بودم، طرف تا جمکران هم می خواست بره، می رفت خداحافظی و حلالیت طلبیدن...اما الان یهو می بینی عجب....یه خوش آمد گویی زدند دم خونه همسایه که بله...خیر مقدم بابت بازگشت از کربلای معلی...

البته گاهی هم به خاطر شرایط امنیتی، افراد بروز نمی دن اما کار به جائی رسیده که نزدیکترین رفقا هم این مطلب را از هم مخفی می کنند....

یکی از دوستان که دیگه خیلی جالب بود...می گفت دایی ام رفته کربلا و اصلا خبر نداده(لبخند)

برخی هم گاهی بهانه میارن که بله...اگه خداحافظی کنی، یعنی اینکه بعدا بیان استقبالت و تو هم مجبوری!! سوغاتی بدی....عجب...

انسان، انگشت به دهان می مونه از این توجیهات...


ولی خودم هیچ وقت دوست ندارم این ماجراها را...چون همیشه فکر می کنم وقتی میری خداحافظی، جدای از اون حلالیت طلبیدنت، پیغام اون شخص را می گیری و می بری برای اون بزرگ...گرچه اون پیغام، زودتر به مقصد می رسه ولی این پیغام رسانی ظاهری، حس معنویت فراوانی داره....

و تو در کل مسیر به تنها چیزی که فکر می کنی اینه که کوله باری داری از انواع درد دل ها که تو را امین حساب کردند و گفتند مبادا اینو به کسی بگی...فقط چون میری زیارت، اینو بهت میگم که اونجا از جانب من بگی...

نا خود آگاه اصلا یادت میره که خودت چی می خواستی بگی؟

و این احساس خیلی قشنگه...

احساسی که تو مامور شدی برای عرض ارادت جماعتی....

حالا این ماجرا، یه طرف داستانه...

وقتی بر می گردی، پیش خودت میگی، نکنه این روسیاهی، مانع از اجابت خواسته اون بنده خدا بشه؟...

اونجاست که به حال خودت، زار می زنی...

گر گدا کاهل بود، تقصیر صاحبخانه چیست؟



الان که دارم می نویسم، پنج شنبه 25 آبان ماهه...امروز ان شاء الله میرم مشهد...حلالم کنید...
الان که می خوانید، شنبه 27 آبان ماهه...نمی دونم کجا هستم اما دعاگوی همه خواهم بود به شرط حیات...