دو تا بچه داره...

سکانس اول:
داشت سر به سر بچه کوچکش می ذاشت و می گفت "بیب بیب.."...اونم یه چیزی می گفت که نیاز به زیر نویس داشت(لبخند)
گفتم: "چی میگه؟"
گفت: "داره میگه بوق نزن اِ..."

خندیدم...
گفت تو ترافیک بودیم یه بنده خدائی مرتب بوق می زد که یهو این فسقلی اینو بهش گفت(لبخند)

سکانس دوم:
تو ترافیک گیر کرده بودیم بدجور...
سر چهارراه بود و انگار کسی چراغ راهنمائی را نمی دید!!!
یهو بچه بزرگش داد زد این چه وضعشه؟!!
گفت بابا جون حرص نخور...همیشه به این فکر کن که اینجا ایرانه!!

سکانس سوم:
تلویزیون یه مستند پخش می کرد از افراد موفقی که خارج کشور بودند ولی یه خلائی به گفته خودشون در زندگی شون بود و اون این بود که تو کشور خودشون نبودند...
در انتهای مستند نشون داد که برخی از این افراد به کشور برگشتند..
با وجودی که می دونستند اینجا هم مشکلات خاص خودش را داره اما بودن در کشور اونقدر براشون مهم بود که اون مشکلات مانعشون نمی شد..
و نکته ای که این وسط جالب بود یکی از همین افراد گفت که "ما می دونیم مشکل هست..میریم که حلش کنیم...."

یهو این بنده خدا گفت: "اینها خالی بندیه!!"


سکانس چهارم:
داشت سر به سر بچه کوچکش می ذاشت و می گفت "بیب بیب.."...اونم یه چیزی می گفت که نیاز به زیر نویس داشت(لبخند)
گفتم: "چی میگه؟"
گفت: "داره میگه بوق نزن اِ..."

خندیدم...


بابت تاخیرم معذرت می خوام