از جمله کسانیه که هیچ وقت از یادم نمیرن...

با تمام جذبه ای که داشت یک معلم بود به معنای واقعی کلمه...

یادمه همون روز اول، نکات اخلاقی را تذکر داد و دو تا از بچه ها را هم به دلیل تخلف، جریمه کرد...بچه های پنجم ابتدائی...

کم کم همه سعی می کردند که اخلاقشون را درست کنند چون معلم کلاس پنجم، همه جا نفوذی داشت!! حتی تو دورهمی های دوستانه(لبخند)

روش درس دادنش هم متفاوت بود...اهل داد و بیداد کردن نبود اصلا اما طوری باهات برخورد می کرد که حساب کار بیاد دستت...

شیوه کارش این بود که موقع درس دادن باید شش دانگ حواست را میدادی به درس تا خوب خوب یاد بگیری...بعد وقتی درس پس میدادی باید طوری عمل می کردی که پاسخگو باشی به معنای واقعی کلمه...

اصلا هم مهم نبود تو کلاس، چه جایگاهی داری ها...پاسخگو بودن افراد اهمیت بیشتری داشت...

یادمه شاگرد ممتازی بودم و به شدت بد خط...به مادرم گفته بود چون درس می خونه، خیلی کاری باهاش ندارم وگرنه بابت دست خطش، جریمه ش می کردم...البته جریمه هم می شدم ها...اما خب شیطون بودن ما، مانع از مرتب نوشتن میشد...

خلاصه یه بار، سر کلاس گفت فلانی بیا پای تخته...

رفتم...

یه سوال ریاضی داد از نمونه سوالهای آخر کتاب..از اینهایی که هیچ وقت کسی جرات نداشت حل کنه...

سوالش این بود که یه شکل داده بود و گفته بود مساحت قسمت هاشور زده را پیدا کنید...هنوز یادمه چه شکلی بود...یه دایره که یه مثلث در یک چهارم اون بود و حدفاصل مثلث با لبه دایره، هاشور خورده بود...

-یا حضرت عباس! این چه شکلیه؟!

هر چی فکر کردم، به جایی نرسیدم...حالا مثلا شاگرد ممتاز بودم ها!!!(لبخند)

گفت بلد نیستی؟

گفتم نه

گفت برو بیرون...تا حل نکردی حق نداری بیای تو!!!

هیچی کل ساعت کلاس را تو سرما، تو حیاط مدرس نشستم و فکر می کردم...مخم یخ کرده بود خب...دیگه کاملا تعطیل بودم(لبخند)

زنگ تفریح شد...

بچه ها اومدند تو حیاط...

گفتند تو که رفتی، خودش مسئله را حل کرد...درس جدید را هم داد!!

گفتم جواب چی بود؟

بچه ها تند تند جواب را گفتند اما اونقدر هول داشتم که فقط حفظ کردم که برم بگم...

رفتم پیشش...

گفتم سوال را حل کردم...

گفت توضیح بده...

توضیحات کاملا مشهود بود که خودم حل نکرده م...گفت جواب را درست نوشتی ولی چون بلد نیستی راجع بهش توضیح بدی، حق نداری هنوز بیای کلاس!!

چند نفر از بچه های دیگه را هم بیرون کرده بود...بچه های درس نخون کلاس...

هی به اونها نگاه می کردم، هی به خودم...اصلا براش مهم نبود که تو چیکاره ای ها..مهم این بود که پاسخگو نیستی...

اون روزها خیلی ناراحت بودم از دستش...اما این روزها، دستش را هم می بوسم....

همه شاگردانش قدرت تحلیل و پاسخگوئی پیدا کردند...

چند ماه پیش به طور اتفاقی تو خیابون دیدمش...با همون جذبه بود فقط شکسته شده بود....

الان دیگه معلم ابتدایی نبود و استاد دانشگاه شده بود...

هنوز هم باهاش ارتباط دارم....معلمی که ثابت کرد شغلش، شغل انبیاست...

معلمی که یاد داد در مقابل حرفت و عملت باید پاسخگو باشی....

واقعا به داشتن چنین معلمی مفتخرم....



پی نوشت:
وقتی حواس پرت باشی، به جای اینکه ساعت را بزنی ۸ صبح، دقیقه را میزنی ۸!!!
خدایا خودمو به خودت سپردم..والا