این روزها دلتنگ بهارم...
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
شروع کرد به غر غر کردن که من اینو نمی خوام!! از اون ظرفه می خوام!!
سرم را برگردوندم ببینم چی شده که دیدم اون سر سفره، نشسته و به هیس گفتن ها و "فرقی نداره که" گفتن های مادرش توجه نمی کنه و دیگه داشت بغضش می ترکید!!!
چقدر زمان زود میگذره
تازه من میخواستم این پستو یکم ویرایش کنم!!وقت نشد!
البته این عمر ماهاست که همینجوری داره میدوه!!
التماس دعا !
کار واهمه حقّه بازی است
چطوری خیال را که گاهی به این شاخه و گاهی به آن شاخه میپرد مهار کنم؟
فرض کنید که کسی یک ساعت خیلی دوست داشتنی و گران قیمتی به شما هدیه می دهد،وقتی در قایقی در وسط دریا هستید ناگهان قایق تکانی می خورد و ساعت در آب می افتد ، ساعت جایی می افتد که در آوردن آن محال است.
حالا یا باید ساعت را در آوری یا از آن دل بکنی ...
می دانی که هیچ وقت نمی توانی ساعت را در آن عمق دریا از آب درآوری،اما ناخودآگاه از قایق ران می خواهی که همان جا متوقف شود،نمی دانی چکار کنی،می خواهی از ساعت دل بکنی ولی خیلی سخت است.چون دل در این ساعت فرو رفته است.فلز و شیشه ی ساعت که فلز و شیشه است،دل در تصوری که از این ساعت داشته فرو رفته ...
برای خود شخصیتی را جستجو می کنی که آن شخصیت با آن ساعت گره خورده بود و در رهن و گرو آن ساعت بود.
بسم ربــ الشهـــدا...}
مدتی بود وقتی محمـــــد از نماز جماعت برمیگشتـــ خانـــه....