وبلاگی گروهی

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

سفرنامه 5

سفر ارومیه :

زودتر زنگ زدم آژانس که ماشین سرموقع بیاد ... زود که نیومد هیچ توی راه هم ماشین خراب شد ده دقیقه مانده به پرواز رسیدم فرودگاه ... حالا نشستم توی ماشین یه خواننده زن داره میخونه گفتم بذار غیر مستقیم بهش بگم خاموشش کنه شاه مقصود را از جیبم درآوردم و چند تا تکون بهش دادم دیدم انگار نه انگار اشاره کردم به ضبط دیدم نه خبری نیست بهش گفتم بی زحمت بزن یه کانال دیگه تازه متوجه شد و گفت چشم میزنم رایو خودمون ... وقتی ماشین خراب شد پیاده شد و شروع کرد به درست کردن ماشین ده دقیقه زمان برد پیاده شدم و بهش گفتم درست میشه ؟ گفت چند دقیقه دیگه گفتم من هفت پرواز دارم ساعت را نگاه کردم 6:40 را به چشم متصور میکرد ... تا حالا چند بار دوستان از فرودگاه تماس گرفتند و رفته بودند داخل سالن ترانزیت منم خیلی خون سرد برخورد میکردم و میگفتم میام دیر نمیشه جلوی ترمینال دو آقای ع کارت پرواز را داد بهم و رفتم وارد سالن ترانزیت شدم داشتم ساعتم رو دست میکردم که اسم من و یه نفر دیگه رو از بلندگوی سالن صدا زدن و منم خیلی آروم به سمت خروجی شش رفتم و به شوخی به حراست پرواز گفتم کجا میخواد بره بلیطش دست منه ... رفتم داخل اتوبوس دوباره تیکه ها شروع شد و بعد از من نفر دیگه نیومد درب را بستن و راه افتادیم به سمت پرواز ... پیش خودم گفتم مثل اینکه عادت شده که نفر آخر بیام ها (یه بار از پرواز جا بمونم درست میشم) ... روی هوا به ابرها نگاه میکردم که زیر پای ما بودند ، ناگهان به یاد شهدای عرفه افتادم که همین مسیر را طی می کردند (حاج احمد کاظمی و یاران) ... خدایا راه ما را از راه شهدا جدا نکن و در راه شهیدان ثابت قدم بگردان ... الهی آمین ... خدا آخر و عاقبت این سفر را نیز مانند صدوپنچ سفر قبلی ختم به خیر گردان ... آمین

۱۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۳۸ ۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عباس زاده

سفرنامه 4

گیله مرد ...

ساعت 11:30 (92/2/11) با گیله مردی لاغر اندام و قد نسبتا بلند هم صحبت شدم که برای استقبال از رئیس جمهور محبوب و مردمی آمده بود از تیپش معلوم بود آدم بسیار ساده ای است ، ازش پرسیدم برای چی آمدی استقبال؟ گفت چرا نیام؟ مگه من از مردم لبنان کمتر هستم که با آن استقبال گرم از رئس جمهور پذیرایی کردند ، اونوقت اومده شهرم من نیام؟ نامردی نیست؟ ... خودش سر صحبت رو بازکرد دیگر و گفت: دور قبل (سوم) که رئیس جمهور آمد شهرمان با مادرم برای استقبال آمدیم که در جریان استقبال دچار سکته مغزی شد به دلیل کهولت سن و به رحمت ایزدی پیوست ... پیش خودم گفتم دمش گرم دفعه قبل مادرش رو از دست داده علاقه اش به رئیس جمهور که کم نشده هیچ مصمم تر اومده برای استقبال ... این یعنی خون گرمی و مهمان نوازی ... من که کم آوردم

۱۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۲۱ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عباس زاده

سفرنامه 3

الهی به امید خودت نه به غیر از تو

میخواستم ننویسم ولی نظرم عوض شد ...

برگشت از تبریز :

ساعت 23:12 (8/2/92) از مورد ارشد خداحافظی کردیم انگار نه انگار که هواپیما داره میپره خیلی خون سرد نشسته و داره به کار مردم میرسه و کارها رو نگاه میکنه ، آمدیم پائین ساختمان دو مورد مانده بودند انجام دادیم و به سمت فرودگاه راه افتادیم در مسیر یکی از همکاران ع.خ تماس گرفت که وسیله ندارم ، در مسیر سوارش کردیم و ادامه مسیر را انجام دادیم در راه گفت قرار بود آقای ا.ا دنبالش بیاید . دوستان از فرودگاه تماس گرفتند و اعلام کردند کانتر پرواز تا دقایقی دیگر بسته میشود سریع تر خودتان را برسانید با آقای ا.ا تماس گرفتم گفتم کجائید گفت وسط شهر گفتم دیگه خودتون فکر برگشت باشید احتمالا نرسید خیلی زود بیاید شاید امید باشد که برسید فکر میکرد دستش انداختیم گوشی را دادم به کسی که قرار بود بره دنبالش تازه دوزاریش افتاد ... رسیدیم فرودگاه بدو بدو رفتم داخل بازرسی اول انجام شد و به سمت درب سالن ترانزیت دوم دویدم آقای ح.م را که دیدم کاغذی از جیبم افتاد (حدیثی بود که روی یکی از میزها دیده بودم و خوشم اومده بود) کف سالن ، ته کفشم بسیار سُر بود نزدیک بود با خاک یکسان شم ، برگه را برداشتم و سریع کارت پرواز را گرفتم و وارد سالن ترانزیت شدم آقای داخل فرودگاه گفت عجله نکن میخوری زمین رفتم داخل اتوبوس نشستم (تقریبا آخرین نفرها بودم یکی دو نفر بعد من وارد اتوبوس شدن) روی صندلی پشت راننده ساعت دستم 23:28 را نشان میداد ، کمی نفسم که چاق شد هواپیمایی که جلو دیدگانم بود را نگاه کردم و دیدگانم متوجه شیئی شد که روی بال عقب (عمودی) هواپیما گیر کرده و روشن است ، دقت کردم و چشمهایم را باز و بسته دیدم قرص ماه است که غبار آلود و نیمه روشن در آسمان قرار گرفته و انگار به دمب هواپیما بستن ساعت را نگاه کردم 23:33 را به چشمانم انعکاس میداد گوشی تلفنم زنگ زد همان عزیز که امیدبه رسیدن داشت ، حراست پرواز سوار اتوبوس شد و فرمان حرکت را داد ، گفتم چند تا از دوستان پشت گیت هستند با بیسیم اعلام کرد ، حراست را رد کردند من و آقای بیسیم برگشتیم حفاظت پرواز اجازه رد شدن از گیت را نمیداد ، صحبت کرد فایده ای نداشت ، تلفن زدم به پ.ک و ایشان به ح.ب گفت کارت پرواز دست منه اومدم برای پرواز اصلی به این چهار نفر که جاماندند بگو بیام با پرواز اصلی برشون میگردونم  ، ما آمدیم سمت اتوبوس ... وارد هواپیما شدیم دوستان تیکه ها را نثارمان کردند : چرا دیر اومدید؟ علاف کردید مارو؟ و... مستقر شدیم روی صندلی و برای اینکه دوباره خوابم نبره و سرگیجه سفر قبل رو نگیرم شروع کردم به نوشتن ... قصد داشتم ننویسم ولی قسمت شد ... خدا کنه باقی سفر تا رسیدن به خانه بی خطر طی شود انشاالله ...

پاهام دیگه ازم خسته شدن تاب نشستن روی صندلی را هم ندارن از فرط خستگی ، صندلی های هواپیما ام که فاصله اش کمه نمیتونم پاهایم را روی هم بیاندازم ... یادم رفت بگم دو تا پرواز بود به همکارم آقای پ.ک چند بار گفتم به آقای م.ک زنگ بزن من تو پرواز شما باشم دیدم عکس العمل نشون نمیده گفتم پیش خودم شاید خیریتی داره توی هواپیما متوجه شدم خیریتش رو ما زودتر از آنها پرواز میکینم حالا اونا حالشون بد شده بود ... تهران که نشستیم بهش زنگ زدم گفت هنوز پرواز نکردیم ... به پایان آمدیم دفتر حکایت همچنان باقیست و سفرها ادامه دارد...

آخرهای پرواز دیگه چشمهام یاری نمیکنه و داره بازی درمیاره اکنون ساعت 00:52 بامداد را نشان میدهد

                       

سفر به دیار سردار جنگل میرزاکوچک خان

امروز ساعت  8:00  (10/2/92) صبح راه افتادیم زمینی به سمت گیلان با دوتا هایس تویوتا داخل هایس جا نبود دیگه کنار دست راننده نشستم ... توی طول مسیر همکاران کلی شوخی کردن باهام منم که کم نمیارم که ... هی گفتن هرکی جلو میشینه باید مهمون کنه و رئیسه و ....

اگه حال داشته باشم و وقت تایپ کردن بازم مینویسم ... هنوز پامون نرسیده به رشت شهر بعد رو برامون معلوم کردن که باید تا نرسیده تهران حرکت کنیم ... دیروز یه سر رفتم دانشگاه همه گرم تحویلم گرفتن و استاد بیشتر از همه نه این که نماینده کلاس هستم جام تو کلاس خیلی خالیه اونم کلاسهای ما که از کل وقت 60درصد زمان کلاس رو میخندیم همه ولی یکه کلاس رو موندم و کلاس بعدی رو پیچیدیم به بچه ها گفتم به استاد بگید شرایط منو این چند وقته تحملم کنن ... میترسم امتحاناتم رو نتونم شرکت کنم ... خدایا خودت کمک کن ...

۱۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۴:۱۱ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عباس زاده

سفر سال 91

یادش بخیر سال گذشته همچین شبی پر از هیجان بودم و مشغول دید و بازدید از میهمانان که زحمت کشیده بودن و برای خدا حافظی قدم رنجه کرده بودن و منزل ما تشریف آورده بودن ... شب که به پایان رسید و مهمونها رفتن و خانواده خودمون موند به این فکر میکردم که عمرم کفاف میده و میتونم به سفر فردا برم و یکی از بزرگترین آرزوهام رو برآورده کنم یا نه ... وسایل و ساکها که جمع و جور شد کمی استراحت کردیم و صبح اول وقت برای نماز بیدار شدیم و آماده و محیا برای رفتن اقوام نزدیک هم که مجددا زحمت کشیدن برای رفتن به فرودگاه آمدن و حسابی خجالت زدمون کردن مدیر کاروان هی توی مسیر زنگ میزد که دیر شده و چرا هنوز نیومدید منم که تجربه پرواز زیاد داشتم و میدونستم چه خبره خیلی دیر رفتم فرودگاه ... گذشت توی فرودگاه روی صندلی نشته بودم که دیدم یکی از مدیران سمنان اومد جلو من متعجب و او هم متعجب بعد از حال و احوال متوجه شدم ایشون در کاروان همجوار ما عازم سفر هستند .... پرواز کردیم و رفتیم به سوی سفری که قابل وصف نیست و من هنوز نتونستم درک کنم انگار یه خواب بود رسیدیم فرودگاه جده سوار اتوبوس ها شدیم و رفتیم به سمت مدینه النبی (ص) رسیدیم و رفتیم حرم نمیدونستم شبی برم قبرستان بقیع یا نه پرس و جو کردم گفتن شب بسته است و کسی را نمیذارن حتی پشت دیوارش بره ما درست چند روز بعد از شهادت حضرت زهرا رسیدیم مدینه یک صبح منتظر بودیم پشت قبرستان بقیع که بریم داخل یکی از دوستان مطلبی گفت که ما و بقیه عزیزان را آتش زد و بغض گلویمان را فشرد نمیدونم بگم یا نه .... گفت: ما شب و روز شهادت اینجا بودیم این نامردا شب و روز شهادت جلو قبرستان بقیع شیرینی و شکلات پخش میکردند ... این که میگن علی و بچه هاش غریبن بعد از گذشت این همه سال هم این مظلومیت حس میشود ...

ادامه سفر در آینده نزدیک

۰۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۴۸ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عباس زاده

سفرنامه 2

سلام دوستان عزیز

میخواستم سفرنامه های بعدی را هم ... تبریز که امشب تموم میشه و گیلان که در راه است و فردا باید بریم امشب پرواز داریم تهران و فردا به رشت ولی بعضی ها خیلی بد کامنت گذاشتن که منو منصرف کرد ... ایشااله با مطالب دیگه خدمت شما هستم در آینده نزدیک ... البته شاید شاید خیلی بعدها مطلب نوشتم درموردش ولی اینو بگم که تبریز شهر قشنگی است و آدم های مهمون نوازی داره جای خیلی خوبیه برای زندگی ... امشب مطلبی درمورد سفر سال گذشته ام مینویسم که الان خیلی فاصله گرفتم ازش ... ممنون از دوستانی که با مطالب خوبشون باعث دلگرمی میشن ....

۰۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۳۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عباس زاده

سفرنامه 1

به نام مهربان ترین مهربانان

دیشب حوالی ساعت23 (2/2/92) از اهواز به سمت تهران حرکت نمودیم وقتی در هواپیما مستقر شدیم یکی از همکاران وارد شد و در جایی که برایش مشخص شده بود فردی نشسته بود (ردیف جلویی ما) ، پس از مراجعت میهمان دار معلوم شد دو بار برای صندلی کارت صادر شده است و شروع شد تیکه های همکاران که دنبال سوژه میگردند ... پس از کلی کار و خستگی کمی از خستگی ها را رفع نمودیم تا رسیدیم تهران و به منزل ساعت حدود 1:30 بامداد شده بود ... باید ساکم را مرتب و آماده می کردم جهت سفر بعد ... البته خیلی دیر نیست سفر بعدی چند ساعت بعد است یعنی ساعت 9:55 دقیقه صبح به سمت اصفهان پرواز داشتیم حدوداً 3 ساعت خوابیدم ، چه خوابی همش خواب کار دیدم و اضطراب از این که به دلیل خستگی از پرواز جا نمانم ساعت زنگ زد برق را که روشن کردم ساعت 5:30 را نشان میداد تا ادامه کارهایم را انجام دهم و صبحانه صرف نمایم ساعت 8:00 صبح را نشان میداد ساعت 8:15 با آژانس تماس گرفتم ماشین نداشت (گفت نیم ساعت دیگه تو دلم گفتم نیم ساعت دیگه که من به پرواز نمیرسم ) دنبال شماره از آژانس دیگری بودم ولی پیدا نکردم . پس از خداحافظی پیاده از منزل زدم بیرون رفتم به نزدیک ترین آژانس که از رنگ و لعاب و خلوتی جلوی مغازه متوجه شدم ماشین ندارد و خودمو ضایع نکردم برگشتم به سمت آژانس بعدی تا رسیدم ساعت شده بود 9:00 ماشین را هماهنگ کردم و گفتم فقط دیرم شده ... راه افتادیم ، در راه از فرط خستگی خوابم برد دیدم راننده بیدارم کرد (یک آن نمیدانستم کجا هستم و مقصدم کجاست) فکر کردم رسیدیم فرودگاه راننده گفت تلفن همراهتان زنگ میزند ... یک ربع به پرواز رسیدم فرودگاه رفتم سالن ترانزیت دقیقاً یک ساعت تاخیرداشت پرداز ، ردیف a2 نشستم اینقدر تا اصفهان از بالای سرم از درز هواپیما سوز و سرما زد به سرم لرزم گرفت ( به قول بابا پنجعلی : سوز میاد...) ... رسیدیم اصفهان ساعت دستم 12:20 را نشان میداد رفتم نهار و نماز و بعد چند جا در اصفهان پیگیری کار انجام دادم ( پس از سه بار اصفهان آمدن اولین بارم است که 33پل و پل خواجو را میدیدم ) محلی که برایمان درنظر گرفته بودند نزدیک پل خواجو  بود ، قدم زنان رفتم روی پل و صدایی که دوست داشتم را می شنیدم رفتم روی پله های پائینی که صدای را بیشتر و بهتر بشنوم تا غیر از صدای آب صدای دیگری را نشنوم حتی زنگ موبایل ... عاشق صدای آب هستم ، آرامش عجیبی منتقل میکند و اکنون ساعت 16:30 را نشان میدهد ... چه منظره ای ، چه صدایی ...

خدایا به خاطر این همه نعمت که به ما دادی شکر ...                                                                        

خدا آخر و عاقبت مارا در این سفر و سفرهای کاری دیگه بخیر کنه شدم مثل این معتاد ها که سیگار به سیگار روشن میکنن و نمیذارن آتیش سیگارشون خاموش بشه نمیتونیم یکم خونه استراحت کنیم همش باید بدو بدو این چند ماه بریم سفر ... این قدر عجله کردم که دوربین عکاسی را فراموش کردم بیارم سفر خیلی مناظر زیبا و خوبی داره ای کاش ...



الحاقی :

برگشت اصفهان

پس از کلی کار در روز چهارشنبه به ما اعلام شد که ساعت 01:00 بامداد پرواز دارید به سمت تهران رفتیم فرودگاه گفتن تاخیر داره مثل یه بچه خوب با دوستان رفتیم روی صندلی های مخصوص درازکش خوابیدیم ساعت 02:00 بامداد دیدیم جمعیت بلند شد به سمت درب خروجی  مخصوص سوار شدن هواپیما سریع از جا بلند شدیم رفتیم به سمت درب خروج دیدیم همه دارن هم همه میکنن و یه سری میخندند و یه سری زیر لب غرغر میکنن جویا شدیم متوجه شدیم یکی از همکاران با همه شوخی کرده و از اونجا که پرواز چارتر بود همه آشنا بودن با هم یه جورایی ، از ته سالن بدو بدو اومده جلوی درب و جمعیت به هوای ایشان بلند شدند و ماهم که از همه جا بی خبر ... بگذریم در هواپیما از فرط خستگی متوجه نشدم چی شد دیگه ناگهان هواپیما تکان محکمی خورد و از خواب پریدم فکر کردم سقوط کردیم ... چنان سرگیجه ای داشتم از فرط خستگی و کم خوابی که تا برسم خونه نزدیک بود چند بار به زمین بخورم ... خونه که اومدم افتادم تا ساعت چهار بعداز ظهر بیهوش شدم و فقط برای نماز و نهار به زور بیدارم کردن... خدا توان بده حالا ما که اینجوری هستیم خدا کمک کنه به اونایی که بیشتر از ما کار میکنن و کمتر استراحت ...

۰۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۴:۱۳ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عباس زاده